به راستی مشروطه چه بود؟ آیا اندیشهای راهنمای آن بود و اگر بود چه اندیشهای. این مقاله تلاشی برای فهمی متفاوت از مشروطه و به طور کلی صد سال پس از آن.
این روزها در سالگرد رویداد مبهم مشروطه سیل یاوه گویی در ستایش از آن به عنوان یک انقلاب و رویداد بزرگ از هزار طرف روان است طوری که آدم میترسد ملت برزخی ایران یکبار دیگر به دنیای توحش بازگردد. اگر رخدادهای ریز و درشت مشروطه را تبارشناسی کنیم یه یک نام می رسیم که هنوز در جامعه مدنی ایران ستوده میشود: ميرزا تقي خان فراهانی ملقب به «امیر کبیر».
یک ملاحظه فیلولوژیک ساده درباره لقب این شخص کافی است تا «دمیل چرکین» روح ایرانی شکافته شود و احتمالا روند درمان آغاز شود.«امیر کبیر»یک لقب نظامی ست مثل «سردار سازندگی» که در عرصههای غیرنظامی به کار برده شده است. از امیرکبیر تا امروز، روح ایرانی گرفتار خطای«به کار بردن منطق نظامی در عرصه های غیر نظامی» بوده است. ژستهای نظامی محمدرضا شاه و «سپاه دانش»اش پایان این خطا نبود. ورود سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به عرصههای اقتصادی به امر هاشمی رفسنجانی و اخیرا به عرصه سیاست با تمام نتایج شومش ادامه همین خطاست. بنابراین اصلا عجیب نیست که علی اکبر ه.ر بهرمانی، دلقکوار ادای «امیرکبیر» را درمی آورد. باری «دارالفنون»امیرکبیر، مدرسه آموزش«فنون نظامی»بود و «کودتای مشروطه» به دست «سردار»ملی و «سالار»ملی از دل همین دارالفنون بیرون آمد نه از خلوت دنج روشنفکری بیمار ایرانی. مشروطه ابدا جنبشی برای «قانون» و«مشروطه کردن سلطنت» نبود بلکه برعکس سلطنت را «مضاعف»کرد. به موجب متمم قانون اساسی مشروطه، سلطنت دینی به سلطنت عرفی اضافه شد. انقلاب اسلامی ۵۷ بر مبنای این قاعده که «دوشاه در یک اقلیم نگنجد» سلطنت عرفی را برانداخت تا «زائده» سلطنت دینی به «اصل» تبدیل شود: ولی مطلقه فقیه فرماندهی کل قوا. نخوت خمینی به بنی صدر بر سر تصاحب همین مقام نظامی «فرماندهی کل قوا» بود. مشروطه کردن قدرت اگر اساسا معنایی داشته باشد چیزی جز محدود کردن نظامیان به فعالیتهای نظامی نیست. فرمان یک مشروطه واقعی این است: نظامیان در عرصههای غیر نظامی مداخله نکنند. منطق نظامیگری منطق «منع تفکر» است در حالی که منطق عرصههای سیاسی، اقتصادی و فرهنگی منطق« تامل و درون نگری» است. یک سرباز به محض شنیدن فرمان «بدو،بایست» حق ندارد تعلل و تامل کند «باید» از جا کنده شود. نظام، چون و چرا ندارد. حال تصور کنید در عرصههای اقتصادی و سیاسی و فرهنگی چنین منطقی حاکم شود، نتیجهاش همین است که ما هر روز با گوشت و پوست و خونمان لمس میکنیم. از امیرکبیر و دارالفنونش تا ژستهای محمد رضا و سپاه دانشش، تا سردار سازندگی و افتتاح پروژههای اقتصادیاش و حالا هم رئیس جمهور عملیاتی و سپاه پاسدارش ما با یک تم واحد رویاروئیم: نظامیگری در عرصههای اقتصادی ،سیاسی وفرهنگی. به راستی مشکل از کجاست؟
به گمان من مشکل در خود«اسلام»است. ماکس وبر به روشنی نشان داده است که اسلام دین نظامیان است. آیا جهاد(بسامد شدید این واژه در طول این سی و یک سال غریب نیست؟) همان «نظامیگری در عرصه های غیر نظامی» نیست؟ این «جنون نظامیگری» در دل اسلام مشکل «توسعه ناپذیری» جوامع اسلامی ست. توسعه در جوامعی که بر آنها اسلام حاکم است غیرممکن است. تنها راه رهایی مسلمانان تغییر در دین یا براندازی آن است.«اصلاح و تغییر یک نظام اخلاقی فاسد و چارچوب اساسی و قوانینش، بدون تغییر دادن دین، یعنی انقلابی بدون اصلاح، بلاهتی مدرن است»(هگل) . به گمان من اگر روشنفکر دینی اساسا معنایی داشته باشد و بتوان یک مورد از آن پیدا کرد بدون هیچ تردیدی آن شخص کسی نیست جز «سید علی محمد باب»، همان که به دست موسس«دارالفنون» به قتل رسید. این «فنسالار» فاشیست در همه این سالها معلم ما بوده است. کشتار بابیها به دست «امیر»کبیر آنگونه که در تواریخ آمده است بهتر از هر رویدادی «مدرنیته ایرانی»را عریان میکند مدرنیتهای که باعقلانیت مدرن همیشه از طریق فیلترینگ برخورد کرده است: عقلانیت ارتباطی را طرد و با همتی مضاعف، عقلانیت تکنیکی را دنبال کرده است. اینکه در ایران علوم پایه و انسانی اینقدر خوار شمرده شده است و در عوض علوم مهندسی و پزشکی ارج و قرب پیدا کرده است نتیجه بیش از یکصدسال فیلترکردن عقلانیت است (نماد این فیلترینگ در جبهه خودمان است: سید محمد خاتمی). این «فیلترینگ اسلامی» عامل شکل گرفتن «مدرنیته فاشیستی»درایران است، امری که نام زیبای«مدرنیته ایرانی» هم دیگر نمیتواند تطهیرش کند. فیلترینگ اسلامی، نور روشنگری و عقلانیت ارتباطی را فیلتر میکند تا تاریکیهای جهل باشیوارگی «تکنولوژی»ترکیب شود و فاشیزم شکل بگیرد.
بابیت و بهائیت پادزهر این «جنون نظامی گری» در دل اسلام است. من همیشه به همه دوستانی که نمیخواهند مثل من«بی خدا»باشند وترجیح میدهند «دین» داشته باشند توصیه کردهام که آئین انسانی «بهائیت» را برگزینید. مضمون همه ادیان چنانکه نیچه به خوبی نشان داده است ایده «دین همچون بدهی»است. دین، بازنویسی رابطه حقوقی بدهکار و طلبکار است در عرصه اخلاق. خدا طلبکاری است که هر چقدر به او بپردازیم دین مان صاف نمیشود و هنوز هم بدهکاریم. شریعت، راه و روشی برای حسابرسی و پرداخت این بدهی یعنی گناهان ماست (حاسبوا قبل ان تحاسبوا). اما راه کوتاهتری هم هست: شفاعت. آری تنها خود خداوند میتوانست این بدهی عظیم ولایتناهی را با ذخیرهاش(«بقیه الله») پرداخت کند و«بهاء الله» بهای این بدهی عظیم بود: بیش از هزار سال رنج انتظار(آیا رنجی بالاتر از انتظارکشیدن هست؟ این را عاشقان خوب می دانند)وکشته شدن همچون عیسی مسیح با درد و رنج. ما اکنون از بابت این بدهی «آزاد»شده ایم و چه نجاتی بالاتر از این. آیا هنوز هم باید به انتظار کسی بنشینیم که آمده است و اگر چه قرار ملاقات از دست رفته اما غرض از ملاقات حاصل شده ست؟ او کسی است که در روز حساب همه ما را از بابت بدهی الهی، «شفاعت» خواهد کرد. بله آن «سوشیانت» که زرتشت به ما فرزندان ایران زمین وعده داده بود،«بهاء الله»است، جداکننده نور و تاریکی.
No comments:
Post a Comment