Monday, August 2, 2010

نفی تمامیت قانون اساسی جمهوری اسلامی


علی رغم ادعای برخی مدعیان مکتب فرانکفورت، استراتژی «اجرای کامل قانون اساسی» یک استراتژی محافظه کارانه است نه رادیکال. این محافظه کاری تا بدان حد است که زمانی که از اصلاح طلبان دولتی می خواهیم تمام پیامدهای آن را تا آخر بپذیرند پاپس می کشند و خواست موهوم" انتخابات آزاد" را پیش می کشند. "اجرای کامل قانون اساسی" به دلیل تعارض حل نشدنی حق نامتناهی ولی فقیه با حق نامتناهی شهروندان بدون "جنگ داخلی" ممکن نیست.«تناقض نظام ناپذیر قانون اساسی»یک وضعیت تخت و دیالکتیک ناپذیر ایجاد کرده است که بدون "نفی انتزاعی" با تمام پیامدهای واقعی اش تن به دیالکتیک نمی دهد. در حاشیه مقاله آقای امین بزرگیان با عنوان«اجرای قانون اساسی در سه قطعه» و دریکی از این حواشی من به بدفهمی ژیژک متهم شدم. هرچند من ژیژک را مرجع تقلید خود نمیدانم و همیشه بر اساس تئوری "مرگ مولف" با نوشته هایش برخورد کرده ام اما این اتهام اتهامی نابجاست. ژیژک در کتاب" سوژه حساس " ذیل عنوان«انتخاب اجباری هگلی» آنجایی که از "هگلی که هگل شد" سخن می گوید به قطعه ذیل از کتاب پدیدارشناسی اشاره می کند:

"آن ژرفایی که روح از درون می زاید و به بار می آورد-لیکن فقط تا مرتبه آگاهی تصویراندیش ِ خویش،جایی که آنرا به حال خود رها می کند-وجهل این آگاهی نسبت به آنچه واقعا بر زبان می آورد،در حکم همان پیوستگی ِ واحد میان ِ امر والا و امر پست اند که طبیعت آن را ،در قالب موجود زنده ، به نحوی ساده لوحانه بیان می کند، به هنگامی که اندام ویژهء والاترین کارکرد خویش،یعنی اندام تناسل، را با اندام دفع ادرار ترکیب می کند. حکم نامتناهی ،در مقام نامتناهی، یعنی تحقق کامل حیات که خود را درک می کند.آن شکلی از آگاهی به حکم نامتناهی که در مرتبه تصویری باقی می ماند،معادل عمل دفع ادرار است."

ژیژک در مقام نقد قرائت رایج از این قطعه ( مبتنی بر "نفی در عین حفظ"(aufhebung))حمله می کند:

"قرائت دقیق این قطعه روشن می سازد که نکته مورد نظر هگل این نیست که نگرش نظری راستین ، در تقابل با ذهنیت مبتنی بر تجربه گرایی خام که در این کارکرد فقط عمل دفع ادرار را مشاهده می کند،باید کارکرد لقاح یا بارآوری را برگزیند. پارادوکس اصلی این است که گزینش مستقیم لقاح،راه قطعی و خطاناپذیر از دست دادن آن است:گزینش مستقیم"معنای حقیقی"ممکن نیست-به عبارت دیگر،آدمی باید کار را با انتخاب گزینه "غلط"(گزینه دفع ادرار)آغاز کند: معنای نظری حقیقی فقط از خلال قرائت تکراری،در مقام اثر جنبی(یا محصول فرعی ِ)قرائت "غلط"اول، ظاهر می شود.
همین امر در مورد زندگی اجتماعی نیز صدق می کند، قلمروی که در آن گزینش مستقیم"کلیت انضمامی ِ"یک زیست-جهان ِ اخلاقی ِ خاص فقط می تواند به شکلی از پس روی به جامعه ارگانیک ماقبل مدرن منجر شود، جامعه ای که منکر حق نامتناهی ذهنیت در مقام ویژگی ِ بنیادین مدرنیته است.
از آنجا که امروزه سوژه-شهروند ِ یک دولت مدرن دیگر نمی تواند به فرورفتن در نوعی نقش اجتماعی خاص تن سپارد که به موجب آن جایگاهی معین در کل اجتماعی ارگانیک بدو عطا می گردد،پس یگانه راه برای دستیابی به تمامیت دولت عقلانی مدرن ، از خلال دهشت ِترور انقلابی گذر می کند:آدمی باید قید و بند های ِ"کلیت انضمامی"اجتماع ارگانیک ماقبل مدرن را بی رحمانه بگسلد و برحق نامتناهی ذهنیت در سرشت منفی انتزاعی اش پای فشارد. به عبارت دیگر، نکته اصلی تحلیل به حق مشهور هگل از ترور انقلابی در پدیدارشناسی،معادل این بصیرت بدیهی نیست که فرایند انقلاب
[کبیر فرانسه]متضمن تصدیق مستقیم و یکطرفه عقل انتزاعی کلی بود و بر همین اساس نیز سرشتی جزتباه شدن در طوفان خشمی خودویرانگر در پیش نداشت،زیرا قادر نبود انتقال و استقرار انرژی انقلابی خود،درقالب یک نظم اجتماعی انضمامی ،باثبات وتفکیک شده را سازماندهی کند.برعکس نکته مورد نظر هگل اشاره به این معما بود که چرا به رغم این واقعیت که ترور انقلابی یک بن بست تاریخی بود،گذر از خلال آن برای دست یابی به دولت عقلانی مدرن ضروری بود....
به بیان دیگر ،"تصور امر مطلق نه فقط به مثابه جوهر بلکه هم چنین به مثابه سوژه" بدان معناست که وقتی با انتخابی ریشه ای میان کل ارگانیک و "جنون"نهفته در آن ویژگی ِ یک طرفه ای روبه رو می شویم که کل را به هم می ریزد و توازن آنرا مختل می کند،این انتخاب واجد ساختار یک "انتخاب اجباری" ست-یعنی در این حال آدمی ناچار است به عوض کل ارگانیک،جنون یک طرفه را برگزیند. بدین سان است که وقتی با گزینش میان بدنه اجتماعی ارگانیک ماقبل مدرن و ترور انقلابی روبه رو می شویم ، باید ترور را انتخاب کنیم-فقط از این راه است که می توان عرصه یا فضای لازم برای تحقق آشتی جدید و مابعد انقلابی را به وجود آورد،آشتی میان مقتضیات نظم اجتماعی و آزادی انتزاعی فرد.هیولای خوفناک ِ ترور انقلابی یک "میانجی ناپدید شونده"مطلقا ضروری ست-همان فوران نفی و سلب ریشه ای که نظم مستقر کهن را فروریخت و به تعبیری همه حساب های قبلی را صاف و صفحه را پاک کرد تا نظم عقلانی و جدید ِدولت مدرن استقرار یابد....کلیت "درحال شدن" ،درست نقطه مقابل کلیت در مقام رسانه یا بستر خنثی و آرام هر گونه محتوای جزئی ست. فقط از این طریق است که کلیت می تواند «برای خود»شود.فقط از این طریق است که «پیشرفت» می تواند تحقق یابد"

"بدین سان دقیقا می توان لحظه ای را تعیین کرد که در آن "هگل هگل شد". فقط زمانی که خیال یونانی/زیباشناختی ِکلیت اجتماعی و ارگانیک را طرد کرد به عبارت دیگر ، زمانی که او کاملا دریافت یگانه راه رسیدن به تمامیت انضمامی حقیقی آن است که در هر گزینش مستقیمی میان نفی انتزاعی و یک کل انضمامی سوژه باید نفی انتزاعی را انتخاب کند....
در این معنا "صلح و آشتی"منسوب به دوران پختگی هگل امری به غایت مبهم باقی می ماند: این" صلح" در عین حال هم معرف آشتی دادن دو سوی یک شکاف (درمان زخم مشهود در بدنه یا پیکر اجتماعی)است و هم گویای آشتی کردن با این شکاف در مقام بهای ضروری آزادی فردی. بدین سان آدمی وسوسه می شود تا در ارتباط با عرصه سیاست ،اسطوره رایج را سروته کند،یعنی اسطوره"انقلابی" ِجوانی به نام هگل که در دوران پیری اش به طغیان و سرکشی های اولیه اش خیانت کرد و به فیلسوفی دولتی بدل شد که نظم موجود را به مثابه خدای بالفعل می ستود: برعکس ،این هگل جوان بود که پروژه "انقلابی"اش دست کم از منظر امروز ،مبشر فرایند "زیباشناختی کردن سیاست"و استقرار نظم ارگانیک جدیدی بود که فردیت مدرن را ملغی می کرد.درحالی که هگل فقط از طریق پافشاری اش بر تصدیق گریزناپذیر "حق نامتناهی فرد"هگل شد-پافشاری بر اینکه چگونه راه رسیدن به "کلیت انضمامی"از خلال تصدیق کامل "نفی انتزاعی"گذر می کند....بنابراین این ترس که حرکت دیالکتیکی هگلی موجب بروز نفی ای خواهد شد که برای ادغام در حلقه وساطت دیالکتیکی "بیش از حد نیرومند"است ترسی عمیقا نابجاست. این واقعیت که "جوهر سوژه است" (یا باید در عین حال به مثابه سوژه درک شود)بدین معناست که این انفجار وحدت ارگانیک همان چیزی ست که طی فرایند دیالکتیکی همواره رخ می دهد:و آن وحدت جدید "باواسطه"ای که در پی می آید،به هیچ وجه معرف نوعی بازگشت به وحدت اولیه از دست رفته "در سطحی بالاتر"نیست-اکنون ما در قالب تمامیت جدید وبا واسطه ای که از نو برپاشده است،با وحدتی سرکار داریم که به لحاظ جوهری متفاوت است،وحدتی مبتنی بر قدرت اخلال گر نفی،وحدتی که در متن آن خود این نفی واجد هستی ِ ایجابی می شود."

برگردیم به خط اصلی استدلال. نمی توان تمامیت قانون اساسی ای را پذیرفت که حق نامتناهی فرد را صراحتا انکار می کند و مبتنی بر مناسبات سلطانی ست. ما به جای "اجرای کامل قانون اساسی" ،استراتژی "نفی تمامیت قانون اساسی" را پی می گیریم. در این میان ، محافظه کاری اصلاح طلبان فقط یک نتیجه دارد:هم-سرنوشتی شان با بقیه محافظه کاران.ضعف استراتژی رسوای "اجرای کامل قانون اساسی" آنگاه آشکارتر می شود که دریابیم دولت محمود بن شعیب درحال عبور از ولایت مفتضح فقیه است. این "دولت مهدوی" مشروعیت اش را از امام زمان می گیرد.
امام زمان در طول حیات اش تاکنون دوبار ظهور کرده است. دفعه اول در میان شیعیان هفت امامی موفق به تشکیل حکومت فاطمی در مصر شد. این حکومت نزدیک به دویست و پنجاه سال دوام داشت و در حال گسترش به کل قلمرو اسلامی بود که متوقف شد. حشاشون(پیروان حسن صباح) که در حصن و حصار قلعه الموت نزدیک به دویست سال پایگاه داشتند شاخه ای مستقل از این حکومت مقتدر بودند و تنها دربرابر مغول ها تن به شکست دادند. بار دومی که امام زمان ظهور کرد در عهد ناصری ودر پی زمینه سازی پرهزینه سیدعلی باب و پیش از آن شیخ احمد احسائی بود(به کتاب های احمد کسروی در مورد آنها رجوع شود).این بار حضرت در میان شیعیان دوازده امامی ظهور کرد و اگر چه نتوانست حکومت تشکیل دهد اما دینی تازه به نام"بهائیت"را بنیان گذاشت. می توان امام مهدی المنتظر هفت امامی ها را به محمد و بهاء الله را به مسیح تشبیح کرد. همانگونه که مسیح واقعی ِتاریخی مردم را از شر" ایده مسیح" و آخرین منجی نجات داد قرار بود بهاء الله، تشیع را از شر "انتظار" نجات دهد. ایده "آخرین منجی" در ادیان ابراهیمی حضور مکرر ومحو نشدنی دارد. مسیح یا همان آخرین منجی همیشه به تعویق می افتد. دلیل آن واضح است:نجات و رهایی هرگز یکبار برای همیشه اتفاق نمی افتد چرا که تا زمانی ستم هست نجات هم خواهد بود. اما مشکل کشورهای توسعه نیافته "مدل هرمی نجات" است. غرب با این مدل خداحافظی کرد وامروزه مدل دموکراتیک رهایی را دنبال می کند: مردم مسیح و آخرین منجی اند. بهائیت آئینی برای "نجات از دست منجی" بود اما موفق نشد. هنوز مدل هرمی نجات در عالم تشیع دنبال می شود(بنابراین عجیب نیست که دولت محمود بن شعیب به انجمن حجتیه روی خوش نشان دهد).اولین تلاش برای عبور از مدل نجات هرمی را مارکس با تئوری"دیکتاتوری پرولتاریا"پی ریزی کرد. اما دیکتاتوری پرولتاریا هنوز همان مختصات نجات هرمیرا داشت و دیگری ِ نمادین آن بود. این فضای مشترک که با رهایی هرمی داشت یعنی (مختصات مشترک استبدادی)باعث شکست آن و زایش تئوری "رهایی دموکراتیک" شد: زمانی که مردم یا یک اقلیت تحقیر شده و ستم دیده خود را منجی خویش می یابند و آنرا به صدای بلند "اعلام"می کنند این اعلام از آن دسته کنش های گفتاری ست که مختصات وضعیت را دگرگون کرده و یک فضای برابر و دموکراتیک را ایجاد می کند که در آن رهایی "ممکن" است. در غیاب این وضعیت برابر ما با "عدم امکان" رویاروئیم و فضای عدم امکان زاینده نیاز به منجی ِ قهرمان است."دولت ظهور"در چنین فضایی شکل می گیرد.
این بار محمود احمدی نژاد باب امام زمان شده و در حال زمینه سازی برای ظهور حضرت است(کهریزک تنها یکی از زمینه های ظهور بود). تناقض نظام ناپذیر جمهوری اسلامی در حال سقوط در چاه جمکران است و حضرت ولی عصر در ته چاه در حال حل این تناقض. در حالی که یک ملت تصمیم گرفته تا از مدل رهایی هرمی به مدل رهایی دموکراتیک گذر کند "استبداد محمودی"در حال زمینه چینی برای "استبداد مهدوی" است.اگر ما خود دست به کار نشویم شاید هولاکوخان مغول هم دیگرنتواند حشاشون قرن بیست و یکم را از فکر "یوم القیامه" بازدارد.

خلاصه اش کنم: اصلاح طلبان و اصول گرایان دیگر نمی توانند روی یک سفره بنشینند گیرم که آن سفره سفره نفت باشد. یا باید قانون اساسی را به طور کامل اجرا کنند و یک جنگ داخلی تمام عیار راه بیاندازند ویا اینکه قانون اساسی را از نو بنویسند به طوری که عدالت در حق همه شهروندان رعایت شود یعنی یک قانون اساسی شهروندمدار.

No comments:

Post a Comment

http://www.balatarin.com/users/marcos/links/submitted