Friday, September 10, 2010

مساله «شكل آلترناتيو

به دلايلي عيني ومنطقي (نه خودسرانه)دموكراسي خواهي در ايران با جمهوري خواهي گره خورده است. خيزش جمهوري خواهانه اول(كودتاي سيد ضياء و رضاخان)ودوم (انقلاب اسلامي) شكست خورد و به سلطنت پهلوي و سلطنت خميني-خامنه اي انجاميداما اهميت مساله شكل دموكراسي را در شرايط اجتماعي-سياسي ايران عريان كرد. خيزش سوم دموكراسي خواهي با آگاهي از اهميت اين امر و «انتخاب اجباري» جمهوري، در پي محتوايي دموكراتيك است.

از روز عاشورا به بعد جنبش سبز به فضای مجازی هجرت کرده و در حال ساختن یک جامعه مدنی مجازی جهان‌شهری متشکل از مهاجرین خارج نشین و انصار داخل کشور است. بدیهی است این جهان‌شهر خواهان فتح موطن خویش و برپایی ایران‌شهرباشد وگرنه ارزش اتلاف وقت ندارد(۱). به عبارتی این جامعه مدرن مجازی میل به واقعی شدن و استقرار در مکان دارد. پس دیر یا زود باید پروژه فتح مکه را به راه بیاندازد. اما پیش از آن باید تکلیف آلترناتیو حاکمیت کنونی را مشخص کند. آلترناتیو شکلی باید داشته باشد ومحتوایی.


در حالت كلي اين سخني درست است كه «عامل تعيين کننده دموكراسي، شکل نظام نيست بلكه محتواي آن است. مي‌توان در قالب جمهوري ديكتاتوري را اعمال كرد و در قالب پادشاهي به دموكراسي رسيد». اما يك جنبش دموكراسي خواهي نمي‌تواند در قالب «اعاده سلطنت» ادعاي دموكراسي خواهي كند و اين امر به دليل اهميت زمينه تاريخي-سياسي يك جنبش دموكراسي خواهي است. انتخاب شكل حكومت خودسرانه نيست. به قول ماركس، شرايط داده شده آنرا به ما تحميل مي‌كند. بدون شك دموكراسي خواهيِ ِ كسي مثل مصدق در درون يك جمهوري (گيرم جمهوري اسلامي يا جمهوري كمونيستي) در قالب «جمهوري خواهي» تعين مي‌يابد و در درون يك سيستم پادشاهي مشروطه در قالب «مشروطه خواهي». مصدق امروز و در اين شرايط اگر زنده بود يك «جمهوري خواه» بود نه يك «مشروطه خواه». با وجود درست بودن ادعاي صدر مقاله به طور كلي(يعني بدون توجه به زمينه سياسي-اجتماعي اين سخن) اما در اين شرايط سياسي-اجتماعي ، نزاع بر سر شكل آلترناتيو، تعيين كننده سرنوشت دموكراسي است. زيرا يك حكومت نمي‌تواند شكل نداشته باشد. يك حكومت بي شكل قطعا نمي‌تواند دموكراتيك باشد. از طرفي يك گروه سياسي كه هويت‌اش را صرفا با شكل حكومت تعريف مي‌كند نيز قابل اعتنا نيست. مثلا يك حزب صرفا جمهوري‌خواه قابل اعتنا نيست و بايد مثل يك حزب سلطنت‌طلب يا ولايت‌خواه ناديده گرفته شود. يك حزب بايد برنامه سياسي تعريف شده ومدون درباره محتواي حكومت داشته باشد مثل «ليبرال دموكراسي»، «سوسيال دموكراسي» يا«دموكراسي مشاركتي» وغيره و بر اين اساس خودش را تعريف كند. يك حزب ممكن است در كل (يعني بدون توجه به زمينه اجتماعي-سياسي)، شكل مناسب‌تر حكومت را پادشاهي بداند يا جمهوري و به روي هر دو گزينه گشوده باشد. زيرا مي‌داند انتخاب شكل حكومت خودسرانه نيست. و اين شرايط داده شده است كه آنرا به ما تحميل مي‌كند. اين گشودگي به روي شكل حكومت، علامت دموكراسي خواهي يك حزب و گروه است.

ادعاي ما اين است كه در شرايط كنوني ايران و به ويژه پس از انقلاب بهمن۵۷ با تمام ايرادات آن حركت وبا وجود خودانتقادي مردمي كه انقلاب كرده اند پادشاهي در ايران به لحاظ عيني پايان يافته است. من از ايرادات تاريخي سلطنت در ايران و «معضل منطقي جانشيني» كه هنوز هم در سيستم ولايت فقيه با آن دست به گريبان ايم در مي‌گذرم و خوانندگان را به مقاله مبسوط «جامعه کوتاه مدت» نوشته آقاي محمدعلی همایون کاتوزیان ارجاع مي‌دهم. تعيين جانشين پادشاه در ايران بدون يك مبناي عيني (مثل نخست زادگي اروپائي) بود و به يك مبناي خودسرانه ذهني(فره ايزدي)تكيه مي‌كرد:

«(الف‌) فره‌ و برخورداری‌ از آن‌ موهبتی‌ الهی‌ است‌ که‌ کیفیاتی‌ فراهنجاری‌ یا اسرارآمیز به‌ همراه‌ می‌آورد و (ب‌) برخورداری‌ از این‌ فره‌ آزمونی‌ بنیانی‌ برای‌ جانشینی‌ و مشروعیت‌ است‌ و فراتر از معیار نخست‌زادگی‌ یا شاهزادگی‌ قرار می‌گیرد. اما مشکل‌ در این‌ است‌ که‌ هر چند در دنیای‌ اساطیری‌ کرده‌هایی‌ فوق‌ طبیعی‌ بروز می‌یابد یا آزمون‌هایی‌ به‌ کار گرفته‌ می‌شود، تا مشروعیت‌ مدعی‌ را اثبات‌ کنند، در دنیای‌ واقعی‌ هیچ‌ آزمون‌ آشکاری‌ در کار نتواند بود یعنی‌ آزمونی‌ مثل‌ نخست‌زادگی‌ که‌ همة‌ افراد ذی‌ نفع‌ بتوانند آن‌ را آشکارا مشاهده‌ کنند. نکتة‌ آخر اهمیتی‌ فوق‌العاده‌ دارد. فرمانروای‌ مشروع‌ حاکمی‌ بود نظر کردة‌ خداوند که‌ می‌بایست‌ به‌ نیابت‌ خداوند در عالم‌ خاکی‌ فرمان‌ براند. دو فرق‌ اساسی‌ میان‌ نظریة‌ فره‌ایزدی‌ و نخست‌زادگی‌ اروپایی‌ وجود دارد. نخست‌ این‌ که‌ در عالم‌ واقع‌ آزمونی‌ عینی‌ برای‌ تعیین‌ مشروعیت‌ جانشین‌ و حکومت‌ او وجود ندارد. به‌ عبارت‌ دیگر این‌ راز تنها از این‌ طریق‌ گشوده‌ می‌شد که‌ ببینند فرد مدعی‌ در نشستن‌ بر تخت‌ شاهی‌ موفق‌ می‌شود یا نه‌. اصل‌ نخست‌زادگی‌ بی‌هیچ‌ ابهام‌ مشروعیت‌ را به‌ نزدیک‌ترین‌ فرد به‌ فرمانروا تفویض‌ می‌کرد و این‌ قاعده‌ای‌ بود که‌ خود شاه‌ (یا ارباب‌ فئودال‌) قدرت‌ در افتادن‌ با آن‌ را نداشت‌. حال‌ آن‌ که‌ بر مبنای‌ افسانه‌ یا سنت‌ یا نظریة‌ فرة‌ ایزدی‌، عملاً هر فردی‌ می‌توانست‌ قدرت‌ را به‌ دست‌ آورد و به‌ این‌ ترتیب‌ دعوی‌ فره‌ ایزدی‌ کند و هر فرد دیگر نیز امکان‌ داشت‌ با پیروزی‌ شورشیان‌ و سقوط‌ از اریکة‌ قدرت‌، متهم‌ به‌ از دست‌ دادن‌ این‌ فره‌ بشود. دومین‌ تفاوت‌ اساسی‌ میان‌ این‌ دو سنت‌ از همان‌ تفاوت‌ اول‌ حاصل‌ می‌شود. از آنجا که‌ جانشینی‌ و مشروعیت‌ در ایران‌ کاملاً در گرو موهبت‌ الهی‌ بود که‌ کم‌ و بیش‌ هر کس‌ می‌توانست‌ با اتکا بر تصاحب‌ و حفظ‌ قدرت‌ خود را برخوردار از آن‌ قلمداد کند، هیچ‌ چارچوب‌ قانونی‌ (مکتوب‌ یا نامکتوب‌) او را محدود نمی‌کرد. این‌ فرد به‌ همین‌ علت‌ نیازی‌ به‌ توافق‌ هیچ‌ بخشی‌ از جامعه‌ از وضیع‌ و شریف‌ نداشت‌ و تنها متکی‌ به‌ اطاعت‌ اجباری‌ مردم‌ بود و این‌ کاملاً برخلاف‌ سنت‌ اروپایی‌ از دوران‌ باستان‌ تا قرون‌ وسطی‌ و دوران‌ جدید و معاصر است‌. از این‌ شواهد در می‌یابیم‌ که‌ برخورداری‌ از فره‌ایزدی‌ یک‌ آزمون‌ داشت‌ و آن‌ پیروزی‌ بود یعنی‌ این‌ واقعیت‌ که‌ فرمانروا عملاً قدرت‌ را در دست‌ گرفته‌ و آن‌ را نگه‌ می‌دارد. زیرا جدا از نمونه‌های‌ اساطیری‌ اردشیر و میش‌ ــ نماد فره‌ ــ گذشتن‌ فریدون‌ و کیخسرو از رودهایی‌ پهناور و خروشان‌ و گذشتن‌ سیاوش‌ از آتش‌، روشن‌ است‌ که‌ برخورداری‌ از فره‌ایزدی‌ بعد از وقوع‌ واقعه‌ تایید می‌شد و دردنیای‌ واقعی‌ فرمانروا به‌ دلیل‌ وقوع‌ همان‌ واقعه‌ دارای‌ فره‌ شناخته‌ می‌شد و مشروعیت‌ می‌یافت‌ و در آن‌ زمان‌ دیگر عملاً قدرت‌ را در دست‌ داشت‌ و با اقتدار فرمان‌ می‌راند» (۲)

اين امر در تاريخ ستمشاهي ايران به فجايعي غريب انجاميد كه خوانندگان را به آن مقاله ارزشمند ارجاع مي‌دهم.

اين است كه پروژه پادشاهي مشروطه در كشورهاي اروپايي موفق مي‌شود و در ايران شكست مي‌خورد. سلطنت در اروپا آنقدر مبناي عيني و منطقي داشت كه در مقابل مدرنيته دوام آورد و با آن به تعادل رسيد. انقراض سلسله قاجاريها، پهلوي‌ها و خميني-خامنه‌اي‌ها و به سه نسل نرسيدن هيچكدام نشان دهنده سستي منطقي و بي بنيادي سلطنت در ايران است. بنابراين به دلايلي عيني ومنطقي (نه خودسرانه) دموكراسي خواهي در ايران با جمهوري خواهي گره خورده است. خيزش جمهوري خواهانه اول(كودتاي سيد ضياء و رضاخان)و دوم (انقلاب اسلامي) شكست خورد و به سلطنت پهلوي و سلطنت خميني-خامنه‌اي انجاميد، اما اهميت مساله شكل دموكراسي را در شرايط اجتماعي-سياسي ايران عريان كرد. خيزش سوم دموكراسي خواهي با آگاهي از اهميت اين امر و «انتخاب اجباري» جمهوري، در پي محتوايي دموكراتيك است. نمي‌توان به حرف هاي ضدانقلابي كسي مثل نبي الله حبيبي ، دبیرکل حزب موتلفه، توجه كرد كه مي‌گويد:

«در كشورهای دیگر مانند ژاپن كه در آن امپراطوری وجود دارد و یا انگلستان كه نظام سلطنتی دارد یا در آمریكا و فرانسه ، جایگاه نظام محفوظ است. احزاب می‌آیند و اگر هجمه‌ای هم صورت گیرد به احزاب است نه به اصل نظام».

خير، قرار نبود سلطنت سكولار برود سلطنت ديني بيايد و احزاب سپر بلاي سلطنت ديني شوند. قرار بود جمهوري برقرار شود «جمهوري به همان معنايي كه در همه دنيا هست». جمهوري، شكل اجباري دموكراسي در ايران است و مورد توافق اجباري همه. آنچه محل اختلاف است محتواي آن(اسلامي،سوسياليستي، ليبرال و غيره)است كه بايد بر سر موارد اختلافي توافق حاصل شود. و اين موضوع ِ قابل بحث در كنگره ملي است.
.........................................
(۱)مفاهیم جهانشهری و ایرانشهری را از استاد حمید دباشی وام گرفته ام.
http://www.rahesabz.net/print/14504/
http://www.rahesabz.net/story/18706/

http://www.rahesabz.net/story/22176/ (۲

كنگره ملي سبز: از ناسيزم به دموكراسي

عوام سالاري


اصطلاح «ناسيزم» را برای اشاره به همه ايدئولوژي‌هايی که پس از انقلاب كمونيستي-اسلامي ۵۷ عرصه سیاسی-فرهنگی ایران را تصرف کرده‌اند وضع مي‌كنيم. ناس(به معناي توده و عوام)، ابژه میل فقهای توده اي اعم از استالینیست و مائوئيست بود، ابژه ای که آنها فاقد آن بودند (درباره مفهوم «فقهای استالینیست» و «فقهای مائوئيست« به مقاله «۲۸مرداد: زايش توده‌ای مسلمان و مسلمان توده‌ای» رجوع کنید).

از طرف دیگر جنگ ایران و عراق بهترين «نعمت» براي «عبور از بحران» سال ۶۰ يعني بحران مشروعيت جمهوري اسلامي بود تا میل ناسیونالیستی مردم به خدمت گرفته شده ومردم انقلابي مجددا به عوام تبدیل شوند. تهاجم صدام، لحظه اضافه شدن ايدئولو‍ژي ناسيونال-اسلامي به ايدئولو‍ژي‌هاي توده‌اي-اسلامي و كامل كردن پازل ناسيزم بود. ناسيزم جامع هر دو ایدئولوژی ناسیونال-اسلامیسم و اسلامو-کمونیزم است. جمهوري اسلامي جامع فضايل قرن بيستم يعني اسلامو-فاشيزم و اسلامو-كمونيزم است. مجمع خوبي و لطف است عذار چو مه‌اش. بنابراين جعل اين وا‍ژه براي ساده سازي نيست بلكه براي بيان«وحدت در عين كثرت و كثرت در عين وحدت» ايدئولوژي‌هايي ست كه اگرهركدام از قلم انداخته شود نمي توان به درستي درباب وضعيت داوري كرد. ناسيزم نه يك ايدئولوژي ساده بلكه «شبكه‌اي از ايدئولوژي‌ها»ست واين كارتحليل را دشوار مي‌كند. با اينهمه مقوله«مقدس-حرامزاده» را كه در مقاله «۲۸مرداد: زايش توده‌ای مسلمان و مسلمان توده‌ای» برساختيم مناسب تحليل اين شبكه است.



عشق به خمینی، عشق به همه خوبی‌هاست


هر شبكه ايدئولوژيكي در نسبت با يك طلسم، اسم اعظم، دال تهي و مقدس تشكيل شده و سرپا مي‌ماند و همزادي پست و كثيف و بدون يك نقطه روشن در زندگي و در يك كلمه شر مطلق يا به تعبيري ارضاء كننده تر حرامزاده. خميني و رجوي برسازنده مقوله «مقدس-حرامزاده» در تاريخ سي و چند ساله اخير ايران بوده‌اند. اين مقوله در تمام اين سالها برما داوري كرده بدون اينكه خود مورد داوري قرار گيرد. پايان دادن به حاكميت آن تنها با داوري حقيقي و عادلانه ما (نه يك داوري نا-داورانه و تحميل شده توسط تابوهاي جمهوري اسلامي) ممكن است. هر چند انتخاب «مقدس يا حرامزاده؟» يك انتخاب كاذب است نه واقعي اما زماني كه همگان از قبل داوري‌شان را كرده‌اند و زير نقاب پاك‌دستي و نفي خشونت عملا خير مطلق را برگزيده‌اند بايد پاك-دست-نمائي را رها كرد و شر مطلق را انتخاب كرد يعني از حرام‌زاده دفاع كرد. «شر در آن نگاه خيره اي نهفته است كه همه چيز را شر مي‌بيند و خود را خير مطلق»(هگل). اين «خميني مقدس» بود كه همه را حرام‌زاده مي‌دانست و خود را مقدس. آيت‌الله شريعتمداري بايد از حرامزاده‌هاي خلق مسلمان فاصله بگيرد، منتظري بايد دفترش را از حرام‌زاده ها پاك كند، بني صدر بايد از حرام‌زاده هاي مجاهد فاصله بگيرد و اين حرام‌زاده ها فرزندان معنوي مهدي بازرگان‌اند. با اين تفكر است كه خميني به خود اجازه مي‌دهد بگويد«والله قسم من به بني صدر راي ندادم» «والله قسم من با نخست وزيري بازرگان مخالف بودم»...وگرنه او هم قانونا يك راي بيشتر نداشت. آيا مقدس و حرامزاده را يك كاسه كردن و برابر شمردن آنها موضعي كاذب و عليه طرف ذليل و به نفع طرف مقدس نيست؟ چرا نبايد از رجوي در برابر خميني دفاع كنيم؟ رجوي تنها شخصي بود كه با احساس مسئوليت علنا با «اصل ولايت فقيه» مخالفت كرد و به قانون اساسي ولايت فقيه «راي منفي» داد. او اولين كسي بود كه در جمهوري اسلامي «رد صلاحيت»شد به دليل همين مخالفت. مي توان كل تاريخ بعد از انقلاب را براساس «راي منفي رهبرمجاهدين خلق به قانوني اساسي ولايت فقيه» و پيامدهاي اين راي قرائت كرد. تمام دشمني ها با مجاهدين به دليل همين راي بود. زماني كه همه مدعيان پاك دست دموكراسي خاموش شدند تنها رجوي بود كه صريحا مقابل ارتجاع ايستاد و تاوان اين «مخالفت آشكار»را خود ، اعضاء و هواداران سازمان متبوع اش پرداختند. بنابراين اگر بخواهيم درست نگاه كنيم داوري آنقدرها هم ساده نيست آنهم از نگاه خيره خميني وار در قالبي حقوق بشري.

شكستن اتحاد ديالكتيكي مقدس و حرام‌زاده با انكار غيرمسئولانه آن و ژست خودمقدس بيني و خودجدابيني عين فريب خود و ديگران ست. انحلال اين مقوله تنها يك راه حل دارد: بازتاب شكاف «مقدس/حرام‌زاده» به درون هر دو طرف شكاف. اينكه بگوييم هيچ كس خير مطلق يا شر مطلق نيست ديدگاهي كاذب است يعني آنرا نگفته‌ايم بلكه در حقيقت گفته‌ايم كه از شر گفتن‌اش خلاص شويم. بايد به آن چشم‌اندازي دست يافت كه از منظر آن بتوان ديد كجا خميني مقدس است و كجا حرام‌زاده. خميني واقعي هيچكدام از اين دو نيست اما در عين حال هردوي آنهاست. خميني واقعي مسئول خميني مقدس و خميني حرام‌زاده است. در مورد رجوي هم وضع به همين منوال است. رجوي واقعي هيچكدام از اين دو نيست در عين حال كه هردو اينهاست و بايد پاسخگوي آن دو باشد.

تنها در اين صورت است كه اجازه داريم بگوئيم «هيچ كس مقدس نيست ودست‌هاي همه ما آلوده است». بنابراين داوري درست اين نيست كه بگوئيم نه خميني مقدس است نه رجوي حرام‌زاده (هرچند همين را هم نمي‌گويند) بلكه اين است كه بگوئيم: «خميني بهمن ۵۷ "خميني مقدس" است و خميني خرداد 60 "خميني حرام‌زاده". رجوي ضد ولايت فقيه، "رجوي مقدس" است و رجوي عراقي، "رجوي خائن"». اين هم كه می‌گويند اگر رجوي به جاي خميني حاكم مي‌شد همين اتفاقات مي‌افتاد مدعايي كاذب است. بدون ترديد فجايع كمتري اتفاق مي‌افتاد و هزينه دموكراسي خواهي ما بسيار كمتر از اين مي‌شد كه ديديم. اينجاست كه برابر دانستن دو گروه نا-دموكرات خميني و رجوي مدعايي كاذب و از روي عشق به خميني است و عشق به خمینی، عشق به همه خوبی هاست از جمله فتواي عرفاني-فرصت طلبانه كشتار ۶۷.



از عوام سالاري به مردم سالاري


جنبش سبز پايان دوره ناسيزم و ناسي‌ها و آغاز دوره دموكراسي ست. گسست جامعه از عوام سالاري به مردم‌سالاري يعني گذار از جامعه ماقبل مدرن به جامعه مدرن در حال تحقق است. مدرنيه يك فرايند پيوسته نيست يك «گسست»است. «گسست مدرنيته» الغاي تقابل ماقبل مدرن «عوام/خواص» و پديد آمدن تقابل«حيطه عمومي/حيطه خصوصي» در مقام تقابل بنيادين گفتمان مدرن است(به مقاله رانه حيات بخش مدرنيته و دولت عقلاني مدرن مراجعه كنيد). بنابراين شكاف امروز سياست ايران تقابل «سكولار/مذهبي» نيست بلكه شكاف«عوام سالاري/دموكراسي مدرن»است. آنها كه با لائيسيته مخالفت مي‌كنند هنوز در قلمرو عوام سالاري زيست می‌كنند. دموكراسي مدرن متضمن دولتي لائيك است نه يك دولت ماقبل مدرن مذهبي. پس هدف، تشكيل دولت عقلاني مدرن است و چنانكه كنگره ملي اي تشكيل شود وظيفه‌اش آفرينش يك دولت عقلاني مدرن است نه تداوم عوام سالاري در قالبي سكولار. بنابراين كاوش درباره نسبت كنگره ملي و جنبش سبز بسيار حياتي است. آيا كنگره ملي دنبال ساختن آلترناتيوي براي جنبش سبز است يا ساختن آلترناتيوي براي حكومت ماقبل مدرن مذهبي كنوني؟


به گمان من بايد بر اساس اصل تفكيك قوا وظايف كنگره ملي را تعريف كرد. كنگره ملي نقش قوه مقننه و قانون‌گذار اساسي جنبش را برعهده دارد نه رهبري آن. مهندس موسوي رياست قوه مجريه جنبش را برعهده دارد هرچند رهبري جنبش فردي يا شورایی نيست. جنبش تا كنون سه حلقه به هم پيوسته رهبری داشته است: شبكه رهبري واقعي (بيش ازسه ميليون دانشجو در سراسر كشور)، شبكه‌هاي مجازي خودگردان و دوطرفه، رهبران نمادين. اين سه حلقه واقعي، مجازي و نمادين كه به هم گره خورده‌اند رهبري جنبش را برعهده دارند. دو حلقه اول درمعرض خطري نيستند و رهبران نمادين هم در صورت دستگيري قابل جايگزينی‌اند. درواقع كنگره ملي در صورت دستگيري سريعا رهبري جنبش را به عهده مي‌گيرد و اين خود تضميني است در مقابل خطر دستگيري رهبران نمادين. هرچند سه حلقه رهبري نياز به خودانتقادي دارند اما نمي‌توان به بهانه‌هاي واهي رهبري جنبش را از مردم دور كرد. «داناي كل» رهبر خوبي براي مردم نيست. هدف ما خودآفريني و خودآئيني جمعي ست.

دولت عقلانی مدرن

چه چیز، دقیقا چه چیز، یک جامعه ماقبل مدرن (و انسان‌های مومیائی‌اش) را از یک جامعه مدرن (وانسان های مدرن اش) جدا می کند؟ بدیهی ست بهترین معیار" گفتمان"شان است اما گفتمان هنوزخیلی کلی ست ما به معیار مشخص تری نیاز داریم. هر گفتمانی بر پایه یک تقابل بنیادین ساخته می شود و این تقابل بنیادین ، یک « تفاوت تنظیم کننده» است (چیزی شبیه آنچه کانت ایده تنظیمی می نامید). بنابراین پرسش مان را از نو طرح می کنیم. جامعه ماقبل مدرن و گفتمان مومیائی ها بر پایه چه «تفاوت بنیادین»ای برساخته شده است؟ جامعه مدرن و گفتمان اش بر چه پایه ای؟ و نسبت این دو چیست؟

اجازه بدهید از گفتمان مدرن و دموکراتیک آغاز کنیم. گفتمان مدرن (ودرنتیجه جامعه مدرن) بر پایه تفاوت «حوزه عمومی/حوزه خصوصی» برساخته شده است و هر کجا نگاه کنیم سایه این تقابل را می‌بینیم. اما این تقابل از آسمان نیامده است بلکه از دل سنت کنده شده و به تراز مدرن برکشیده شده است. گفتمان ماقبل مدرن مبتنی بر تقابل بنیادین »است. این تقابل آدمیان را کاست بندی می کند. کاست عوام وکاست خواص ، جامعه ماقبل مدرن را تشکیل می دهند. آن گفتاری که تقابل «خواص/عوام »بر آن سایه افکنده است گفتاری ماقبل مدرن است وگوینده اش مومیائی فرقی هم نمی کند ساکن ایران باشد یا قلب اروپا. و آن گفتاری که بر تقابل «حوزه عمومی/حوزه خصوصی»بنیاد گذاشته شده باشد گوینده اش مدرن است. اما نسبت تقابل بنیادین گفتمان مدرن و ماقبل مدرن چیست؟

در حقیقت تقابل مدرن «حوزه عمومی/حوزه خصوصی» حاصل درونیدن تقابل ماقبل مدرن «عوام/خواص» است. با درونی کردن شکاف «عوام/خواص» هر شهروندی به دوپاره تقسیم شده است: حوزه عمومی شهروند و حوزه خصوصی شهروند. حوزه عمومی حوزه آزادی نامحدود و بی مرز اندیشه و بیان است و حوزه خصوصی جایگاه مالکیت خصوصی. در حالی که در جامعه سنتی تنها "خواص" از حق و فرصت تفکر برخوردارند و در جامعه مدرن این حق مختص هیچ کاست وگروهی نیست. و همه شهروندان بنا بر اصل ،حق تفکر نامحدود دارند. جامعه مدرن بر پایه حق نامتناهی اندیشه و بیان برساخته می شود. در جهان سنتی ما با «عوام»ای طرف ایم که به واقع «اوباش»اند. برگزاری انتخابات و پدید آوردن صورت دموکراسی در جامعه ماقبل مدرن در حقیقت به راه انداختن«اوباش سالاری» ست. در جامعه سنتی خواص از غالب قوانین استثناء می شوند و برای آنها«همه چیز مجاز است»اما در جامعه مدرن این امر به حوزه خصوصی تک تک شهروندان منتقل شده است: در حوزه خصوصی همه چیز مجاز است(رورتی با عبارت ناجوری آنرا بیان کرده است: مقاصد خصوصی من به شما ربطی ندارد). به این ترتیب در جامعه مدرن عوام از بنیاد دگرگون می شوند : عوام مردم می شوند، صاحب حریم خصوصی و حق آزادی نامتناهی اندیشه. بنابراین همبسته آزادی نامتناهی اندیشه وبیان در حوزه عمومی ، حریم ومالکیت خصوصی در حوزه خصوصی ست بنابراین خواست یکی بدون دیگری بی معنی ست. این فلسفه درج حق مالکیت خصوصی در اعلامیه جهانی حقوق بشر است. حذف مالکیت خصوصی، تقابل بنیادین را برمی اندازد. بنابراین کمونیست های ارتدکس و اسلامگرایان «حقوق بشر اسلامی»به یک اندازه موجوداتی ماقبل مدرن اند و جامعه ای که تشکیل دهند ماقبل مدرن خواهد بود. مدرنیته برپایه تفکیک حوزه عمومی از حوزه خصوصی بنا می شود. جامعه امروز ما و بخش هایی از جنبش سبز (از جمله سران آن)هنوز از تقابل «عوام/خواص» کنده نشده و حق آزادی مطلق اندیشه در حوزه عمومی را به رسمیت نشناخته اند(از مقدسات سخن می گویند !؟) . بدیهی ست با سرمایه گذاری روی "عوام" آنچه بدست آید قطعا دموکراسی و جامعه مدرن نیست. برای تحقق دموکراسی، عوام را باید ریشه کن کرد. باور و عمل بر پایه دوتایی «حوزه عمومی/حوزه خصوصی» باید جای اعتقاد به دوتایی «عوام/خواص» بنشیند و«اصول موضوعه تفکر»شهروند دموکرات و مدرن باید«عقائد»عام نادان پریشان روزگار سنتی رابه تیغ نقد و ابطال بکشد .

دولت عقلانی مدرن یعنی دولتی که ۱- حوزه عمومی را از حوزه خصوصی تفکیک کند ۲- صلاحیت خود را محدود به حوزه عمومی کند ۳-در حوزه عمومی حق آزادی مطلق اندیشه و بیان شهروندان را تضمین کند. هیچ چیزدر حوزه عمومی «مقدس»نیست. دولت ماقبل مدرن بر گرده عوام سوار است ولی دولت مدرن در دست شهروندان برابر است.

دولت عقلانی مدرن بنابر ویژگی اول و سوم یک دولت لائیک است نه سکولار. یک دولت سکولار لزوما یک دولت عقلانی مدرن نیست و ممکن است حق آزادی اندیشه و بیان را به صورت ساختاری نقض کند.آیا تجربه بیش از هفتاد سال «دولت سکولار» بین دو انقلاب مشروطه و ۵۷ برای اثبات این امر کافی نیست؟ دولت لائیک نام دوم دولت عقلانی مدرن است.

خانواده، دولت و جامعه مدني

مدتی است بحث درباره خانواده و شبکه های اجتماعی در جامعه مدنی بحث نمی‌شود. این نشان از بی‌ریشه بودن بسیاری از بحث ها و پرسروصداترین آنهاست. در اینجا ما به این دو بحث بازگشته‌ایم.


آنچه جامعه مدني را از جامعه بدوي و خانواده متمايز مي‌كند نفي مناسبات «پدرشاهي» است. نفي پدر سالاري، گوهر مدرنيته است. گرچه خانواده به نسبت نهادي جديدتر از قوميت است اما هر دو ازيك منطق تبعيت مي‌كنند: پدرشاهي. با اين‌حال خانواده را مي‌توان نفي اول(نفي انتزاعي) جامعه ماقبل مدرن(قوم،قبيله،طايفه و...) دانست. اين است كه تراژدي آنتيگونه پيش درآمد مدرنيته است. آنتيگونه قانون خانواده را بالاتر از قانون شاه قرار مي‌دهد و آنرا قانون خدايان مي‌نامد. جامعه مدني، نفي دوم (نفي انضمامي)كليت ارگانيك ماقبل مدرن است. شهروندي جايگاهي ست كه با ايستادن در موضع آن مي‌توان مناسبات پدرشاهي را كه هم بر خانواده و هم بر جامعه ارگانيك ماقبل مدرن حاكم است نفي كرد. جامعه مدني را مي‌توان خانواده‌اي عاري از مناسبات پدرسالاري دانست زيرا نفي دوم، چيزي جز تكرار نفي اول نيست. جامعه مدني به مثابه خانواده‌ي عاري از مناسبات پدرشاهي، تحقق آرمان انقلاب كبير فرانسه است:آزادي، برابري، برادري و خواهري. اينكه جامعه مدني تكرار خانواده است يعني اينجا مقوله «نفي مطلق معطوف به خود»(هگل) در كار است. نفي اول متلاشي كننده است و نفي دوم معلق كننده. به عبارتي نفي اول در صورت پيگيري با نفي دوم كليت ارگانيك ماقبل مدرن را متلاشي مي‌كند اما نفي دوم صرفا معلق كننده است. امر معلق شده از دست نمي‌رود بلكه حفظ و تابع مي‌شود (تابع سازي صوري). ما روابط خانوادگي‌مان را قطع نمي‌كنيم بلكه آنرا معلق كرده و سپس در خدمت وظايف كلي شهروندي مان قرار مي‌دهيم. اينگونه جامعه مدرن بر پايه شهروندان آزاد و برابرتحقق مي‌يابد.


جامعه مدني با شبكه‌هاي اجتماعي فرق دارد. شبكه‌هاي اجتماعي لزوما مدرن نيستند. ممكن است بر شبكه‌هاي اجتماعي همچنان مناسبات پدرشاهي حاكم باشد اما جامعه مدني بر اساس نفي اين مناسبات تعريف مي‌شود. بنابراين «مداخله شهروندي» مفهوم ساده‌اي نيست بلكه حداقل متضمن دو نفي است و نمي‌توان هيچكدام را ناديده گرفت. تشكيل يك حزب، مصداق نفي اول است و بسط فضاي نقادي و نفي مناسبات پدرشاهي در آن، حزب مصداق نفي دوم. تشكيل خانواده جديد نفي اول است و حفظ فرديت و مداخله در وضعيت سياسي-اجتماعي از موضع فرد مصداق نفي دوم. قدرت نفي اول در كنده شدن از جامعه ماقبل مدرن، جايگزين ناپذير است.


مي توان نفي اول را «مداخله وجودي» شهروند(كنشي اگزيستانسياليستي) و نفي دوم را «مداخله فكري»شهروند(كنشي دكارتي) دانست. مداخله وجودي ناخودآگاه است و مداخله فكري خودآگاه. حركت از مداخله وجودي به مداخله فكري نوعي فرايند خودآگاهي است. مداخله وجودي حالت گذرا و ناپايدار مداخله شهروند است و سرچشمه «دولت». مداخله فكري حالت پايدار مداخله شهروند است و سرچشمه «جامعه مدني». فرد، جوهر جامعه مدرن است. دولت و جامعه مدني دو حالت اين جوهر اسپينوزائي‌اند. بنابراين جوهر دولت مدرن و جامعه مدني يكي ست و نوعي اين‌هماني نظرورانه ميان آن دو برقرار است. اين يعني «اينهماني نظري» مدنيت و خشونت. به عبارتي مدنيت واقعي آن است كه اين‌هماني خود را با خشونت تصديق كند و آنرا نفي كرده و تعالي بخشد. آن مدنيتي كه از خشونت آسيب ببيند مدنيت كاذب است. نوعي لحظه استثنائي خشونت هست كه جزء ضروري مدنيت است. خشونت تقليل ناپذير است. شايد مدنيت چيزي جز«والايش خشونت» نباشد. به عبارتي مداخله شهروندي صرفا مداخله عاري از «خطر» يعني مداخله در جامعه مدني نيست بلكه مداخله در دولت هم هست. و مداخله در دولت تعيين كننده است.

گسل تهران: آمادگي برگزاری ۱۳ آبان در سراسر كشور

تحليل وضعيت ايران بعد از رويداد بي نظير ۲۵خرداد نشان مي‌دهد كه هيچ دليلي براي دست شستن از «اميد» نيست اميدي كه نفس وجود آن براي سقوط حاكميت زور به درون مغاك نيستي كافي ست. ايران مابعد ۲۵ خرداد و ايران ماقبل آن به هيچ وجه قابل قياس نيست. حاكميت لوطي-مذهبي‌ها امروز مجبور است نه با گسست «دولت/ملت» بلكه با گسل زلزله خيز «دولت/ملت» سر كند و هرلحظه از ترس جاري شدن گدازه‌هاي آتشفشاني‌اش بر سطح خيابان‌هاي تهران به مانور مهار زلزله دست زند. مانور مهار تهران در روز پيش از قدس در خيابان‌ها و فضاي مجازي از ترس «اذا زلزلت الارض زلزالها»بود. بنابراين اميدمان را بايد حفظ كنيم و همين اميد كافي ست تا اين حاكميت چلاق را وادار به اشتباه ديگري كند و آغاز يك زلزله سياسي شديدتر و پايان دهنده.


نااميدي برخي از سبزها ريشه در فقدان تحليل وضعيت و تصور نادرست از سياست واقعي يعني «مداخله شهروندي» دارد. مداخله شهروندي بنابر يك تمايز فوئرباخي دو صورت دارد: مداخله فكري و مداخله وجودي.


مداخله وجودي شهروندان بر پايه گسل دولت/ملت رخ مي‌دهد و اساسا اراده گرايانه نيست بلكه تصادفي/ضروري ست. آنگاه كه «ضرورت»ي دركار باشد رخ مي‌دهد. مداخله وجودي، غير قابل پيش بيني، تصادفي و خودانگيخته است. اينجا اختيار و انتخابي به معناي مرسوم كلمه در كار نيست. نمي‌توان آنرا اراده كرد. به لحاظ فلسفي اين مداخله، مداخله يك «ابژه آزاد»است نه «سوژه». منطق اين مداخله اين است: «من يك شيء هستم نه شخص»(ناپلئون دو بناپارت).


اما مداخله فكري در ساحت «امكان» رخ مي‌دهد و مستلزم اختيار و اراده است. مداخله فكري دخالت در زيست-جهان و جامعه مدني ست. اگر مداخله وجودي ناخودآگاه است اين مداخله خودآگاهانه است. اما در همين ساحت خودآگاه مي‌توان و بايد نسبت به امكان مداخله وجودي گشوده بود، گشودگي به روي مداخله وجودي‌اي كه در راه است و اگر چه زمان آن نامعلوم است اما وقوع آن قطعي و ضروري ست(ان الساعه آتيه لاريب فيه).


خودآفريني جمعي و مداخله در زيست-جهان ايراني اگرچه هدف در خود و براي خود جنبش است اما بايد نيم نگاهي هم به آن آذرخشي داشت كه دير يا زود در آسمان اين خاك پديدار مي‌شود و صنوبر رسته بر كناره مغاك را به خاكستر بدل مي‌كند. علاوه بر اين دو صورت مداخله شهروندي فرض يك مداخله وجودي ديگر هم لازم است(فرض در ادبيات فقهي به معناي وجوب است). مداخله فكري شهروندان بدون اين «مداخله وجودي فرضي» بي‌معني ست. به عبارتي بدون آن ،مداخله فكري تبديل به امري مطلقا مجازي مي‌شود نه يك «امر مجازي واقعي».


سه حلقه «مداخله وجودي»، «مداخله فكري» و «مداخله فرضي» همچون گره برمئويي ]?[ در روانكاوي لاكان به هم پيوسته‌اند و باز شدن اين گره مساوي براندازي و سقوط سوژه است. پس اگر مي خواهيم جنبش زنده بماند بايد علاوه بر اميد،اعتماد به نفس هم داشته باشيم، اعتماد به نفس حقيقي نه اعتماد به نفس كاذب. اعتماد به نفس حقيقي يعني آماده سازي مقدمات يك حركت. حقيقت اين است كه پس از عبور از اصل ولايت فقيه در روز عاشورا، جنبش سبز، مقدمات ذهني و عيني لازم را براي عمل در شرايط- مابعد-عاشورائي يعني يك آكسيون وراي حكومت ديني فراهم نكرد. بسياري از پرسش‌ها پاسخ داده نشد و تا اين پرسش‌ها پاسخ عمومي در خور پيدا نكنند خيابان تعطيل خواهد بود.


دو ماه به ۱۳ آبان براي اولين مداخله وجودي مابعد-عاشورائي باقي مانده است. فرصت كمي نيست براي آمادگي و سازماندهي سراسري. اهميت تاريخي ۱۳ آبان علاوه بر اينكه مناسبتي سراسري و غير حكومتي ست و اولين شعار «مرگ بر اصل ولايت فقيه» در اين روز سر داده شد. اين بهترين مناسبت براي آغاز فاز دوم جنبش سبز يعني «فاز انحلال طلبانه جنبش سبز»است. ما به قصد انحلال ولايت فقيه به خيابان مي آئيم. اين روز، روز رهبران واقعي مردم(دانشجويان و دانش اموزان)است و آنها اصولا در خيابان خواهند بود و نمي توان به هيچ ترفندي آنها را از خيابان بيرون كرد. زيرا روز آنهاست. رهبران نمادين جنبش سبزهم بايد تصميم شان را بگيرند. آيا مي توانند در فاز دوم ما را همراهي كنند يا نه؟


اما علاوه بر اينها بايد مقدمات ديگر اين روز را فراهم كرد. مقدمات لازم براي تبديل مداخله فرضي به مداخله واقعي به دو دسته تقسيم مي شوند: مقدمات ذهني و مقدمات عيني. در اين راستا البته گام‌هايي برداشته شده است اما هنوزراهي دراز در پيش است.



مقدمات نظري

من مقاله «اسلام رحماني»آقاي دكتر كديور را شروع خوبي براي اسلام گرايان دموكرات جنبش سبز مي‌دانم. ايشان با پذيرش «استقلال متقابل نهاد دين و نهاد سياست» گام نظري مناسبی درجبهه اسلام گرايان سكولار-دموكرات برداشته‌اند و در صورت اجماع بقيه اسلام‌گراها روی اين گزينه، ديگر جاي هيچ گونه بهانه گیري‌ای نيست. من از«اسلام رحماني» در برابر «تشيع اموي» دفاع می‌کنم. جبهه سكولار-دموكرات‌هاي غير اسلام‌گرا و جبهه اسلام گرايان سكولار-دموكرات بايد بر اساس يك «استراتژي انحلال طلبانه» هماهنگ شوند و كنگره ملي را براي تدوين قانون اساسي يك «جمهوري سكولار-دموكرات» با همراهي يا بدون همراهي بوربون‌ها و طالبان ديكاتوري پرولتاريا تشكيل دهند. مساله آلترناتيو ملي كه حل شود مقدمات نظري را بايد فراهم شده تلقي كرد.


مقدمات عملي

هدف كه تعيين شد نوبت تعيين استراتژي است. بايد تصميم گرفت آيا مي‌خواهيم همچنان از الگوي «نافرماني مدني» پيروي كنيم يا بايد به روي شورش‌هاي خياباني گشوده باشيم. نمي‌توان استراتژي‌مان را براساس روش برخورد حكومتي تنظيم كرد. حكومت لواط‌گرايان به هيچ اصل اخلاقي پايبند نيست و همه چيز براي اش مجاز است. بايد به مردم اجازه داد خودشان نوع استراتژي مبارزه را تعيين كنند. ما با يك استراتژي ملي نياز داريم نه يك استراتژي به اصطلاح حقوق بشري(این هم از آن مقوله دموکراسی دینی و عدالت سازگار با دین است). استراتژي نافرماني مدني به دليل شرايط وخيم اقتصادي حاكم بر ايران نتوانست به مرحله اعتصاب عمومي كشيده شود و بنابراين عقيم ماند. مساله دوم بحث سازماندهي مردم با توجه به هدف تعيين شده است. بايد مشخص شود در برابر پليس چه واكنشي بايد از خود بروز داد. آيا بايد تسليم بود يا مقابله به مثل كرد و يا ابتكار عمل را به دست گرفت؟ به نظر مي رسد بهتر است بگذاريم مردم حاضر در خيابان خودشان تصميم بگيرند اگر چه آنارشيسم مطلق هم قابل قبول نيست. تركيبي از خودجوشي و تشكل بهترين گزينه است. مساله در نهايت پديدآوردن« توانائي» ست. در مقاله بعد راجع به توانائي سخن مي گوئيم.

هزینه موروثی شدن ولایت در خاندان خامنه‌ای(۲)

در شماره قبلی این مقاله از روایت قدرت-مدار عاشورا سخن گفتیم و از«یزید آنگونه که بود» نه «کاریکاتور یزید» سخن 'گفتیم. در اینجا روایت دیگری ازعاشورا را پی میگیریم.

ادامه مقاله هزینه موروثی شدن ولایت در خاندان خامنه‌ای:

درباره آن وضعیت دینی-سیاسی‌ای که عاشورا در آن اتفاق افتاد این پرسش که «حسین چیست؟» مهم‌تر از این پرسش است که «حسین کیست؟». حسین چیست؟

حسین از یک طرف یک «رسواگر» است. امت یک ‌پیامبر فرزند آن پیامبر را دعوت به قیام کرده و اعلام همراهی‌اند حالا‌ می‌خواهند خود شان او را بکشند. از طرف دیگر خود را «اصلاح گر»معرفی می‌کند و این دو به هم مربوطند. او نه صرفا برای به دست گرفتن قدرت بلکه پیش از آن برای اصلاح امت جدش قیام کرده است. اما نفس همین قیام علیه امیرمومنان یزید یعنی خروج از «اسلام به مثابه تسلیم». در این وضعیت، می‌توان گفت حسین مسلمان نیست. این وضع هر اصلاح گری است. یک اصلاح گرهم باید بیرون مجموعه باشد هم درون مجموعه. بدون این حرکت دوگانه امکان اصلاح نیست. پارادوکس اصلی این است که در این وضعیت تاریخی حسین مومن است ولی مسلمان نیست.

وضعیت تاریخی عاشورا وضعیتی ست که درآن یک طرف «مسلمانان بی دین» قرار دارند و در طرف دیگر«مومنین مرتد». حسین ویارانش از اسلام خارج شده‌اند اما به هیچ دین دیگری درنیامده‌اند. این وضع مومن مرتد است. این تقابل است که وضعیت را تا بدین حد بحرانی کرده است. «اسلام بدون ایمان» و «ایمان بدون اسلام»، این رسوایی عظیم اسلام است. در این وضعیت چه باید کرد؟ از منظر امت مسلمان بی دین، مومن مرتد را باید به قتل رساند و به قتل می‌رسانند اما از منظر حسین اشکال از خود اسلام است. اسلام، دینی است که اکثر پیروانش «مسلمان بی‌دین»اند و«مسلمان مومن» نایاب است. این رسوایی اسلام بود. رسوایی‌ای که حسین نمی‌تواند بر زبان بیاورد و اینجا مطلقا تنهاست. این وضعیت به سبب آن بود که محمد غالبا از مردم اسلام می خواست نه ایمان. او باخود می‌گوید: «این وضع باید اصلاح شود و من مسئول اصلاح دین جدم هستم». بنابراین در مرتبه اول قاعده «امر به معروف و نهی از منکر» را تفسیر موسع می‌کند اما بی فایده است زیرا از «اسلام به مثابه تسلیم» خارج شده است و او اکنون یک مرتد است. در این وضعیت تنها باید مومنین مرتد، مقابل مسلمانان بی دین قرار می‌گرفتند و آنها را کافر و خود را مسلمان می‌نامیدند (امروز تمام اسلام در برابر تمام کفر ایستاده است). تنها در این صورت حسین می‌توانست دین جدش را اصلاح کند. وآیا موفق شد؟ حسین می‌خواست اسلام را بازتعریف کند به گونه ای که مقوله«مسلمان مومن»ممکن شود. اسلام محمد در روز عاشورا به پایان رسید و پروژه‌اش شکست خورد اما نه تماما.

«اسلام محمد» اکنون ادامه می یابد اما تنها در قالب جدید« اسلام حسین» حق اعتبار دارد: ان الحسین مصباح الهدی و سفینه النجات. اسلام سنتی دیگر اسلام نیست کفر است. این مضمون حرکت عاشورا ست. زمانی که «مومنین مرتد» از حالت «در خود» به «برای خود»فرا روئیدند حسین وظیفه تاسیس دین تازه را بر خرابه های دین جدش به انجام رسانده بود. تشیع یک مذهب درعرض بقیه مذاهب اسلامی نیست بلکه «اسلام نو»است و پیامبراین اسلام حسین بن علی ست. حسین به اسلام محمد یک «مکمل تنش زا»اضافه کرد. پیش از او اسلام در دو چیز خلاصه می شد:

ا- شهادت به یگانگی خدا

۲-شهادت به رسالت محمد».

خودسرانه ترین روایت از به قول شریعتی «کاری که حسین در تاریخ کرد» روایت علی خامنه‌ای است. «تحریف عاشورا»به دست این آقا در روایت خواص-محور و یزیدی‌اش از عاشورا اتفاق می‌افتد. او باتکیه بر تقابل یزیدی«خواص/عوام» و اصرار بر «بصیرت خواص» مرتکب این جنایت می‌شود. حسین در واقعه عاشورا به نامه چند نفر«خواص بی بصیرت» اشاره نمی‌کند. او به خروارها نامه‌ی«عوام» آمدنش را مستند می‌کند. سخنان خواهرش در«دستگاه ولایت فقیه» هم خطاب به عوام بی‌شرف است نه خواص بی‌بصیرت. حسین در واقعه عاشورا روی شرافت انسانی عوام انگشت می‌گذارد نه بی‌بصیرتی خواص. او عوام مسلمان ولی بی‌دین را مورد خطاب قرار می‌دهد: «اگر دین ندارید لااقل آزاده باشید». و پس از شرف‌زدایی از آنها بود که اسلام تازه را تاسیس کرد و آنها را از اسلام به بیرون پرتاب کرد. حرکت نمادین «نماز ظهر عاشورا» به این معنا بود که شما«مسلمانان بی دین» از آنجا که «شرف»ندارید دیگر حتی مسلمان هم محسوب نمی‌شوید. شما کافرید واین تنها ما هستیم که «مسلمان»ایم. زمانی که یاران حسین با کوفیان می جنگیدند با این تفکر به میدان نبرد می‌رفتند که اکنون در حال نبر با کفارند. نماز ظهر عاشورا لحظه اعلام اسلام تازه بود: «اسلام شرف» در برابر کفر (اسلام ِ تسلیم). آری در آن نیمروز بزرگ شرف تنها انسان‌های باشرف می‌توانستند مسلمان محسوب شوند. این زیبایی عاشورا بود که زینب می‌گفت. از این پس کوفیان مرتدند نه حسین و یارانش. و زینب وظیفه «به اسلام بازگرداندن مرتدین» را به عهده گرفته است. کوفیان مرتد باید توبه کنند و توبه می کنند. به این ترتیب نهضت توابین به راه می افتد و باقی ماجرا.

حرکت دوگانه حسین در نسخ«اسلام تسلیم» و تاسیس«اسلام آزادگی» بسیار آموزنده است. او همچون ابراهیم وارد رابطه‌ای مطلق با مطلق (خدا) می‌شود اما بر خلاف ابراهیم رابطه‌اش سلبی ست نه ایجابی. رابطه ابراهیم با خدا نوعی «موازنه مثبت»است اما رابطه حسین با خدا نوعی«موازنه منفی» است (ویرانی قطعی از دو سو). موازنه مثبت ابراهیم سه روز بیشتر طول نمی‌کشد و با تحقق محال یا در واقع امرممنوع (قربانی نشدن پسر) پارادوکس حل و فصل می‌شود اما موازنه منفی میان حسین و خدا، نه روز و نیم طول می‌کشد و با مرگ دو طرف پایان می‌یابد. قتل حسین قتل خدا بود («اینهمانی نظرورانه» این دو نه اینهمانی مستقیم و ساده آنها) و این معنای آن است که حسین خون خداست (ثار الله). خدای « اسلام تسلیم» به دست امت اسلام کشته می شود. مرگ خدای « اسلام تسلیم» به دست مسلمانان بی دین خودکشی و خودریشه کنی عوام بود و خدای «اسلام آزادگی»به جای آن نشست. اینگونه کوفیان مرتد شدند. اما کوفیان فراتر از یهودا اسخریوطی که به مسیح خیانت کرد نه تنها به حسین خیانت کردند بلکه بدتر از آنرا مرتکب شدند: خود اورا به قتل رساندند. این است که اگر خودکشی واقعی بار گناه یهودا را سبک کرد اما یک بار خودکشی برای کوفیان کافی نیست. آنها باید بینهایت بار خود را بکشند. آیا عزاداری هرسال روز عاشورا به عنوان «خودکشی نمادین» بی نهایت بار خودکشی کوفیان نیست؟ عزاداری عاشورا یک «سنت انقلابی» است که ابدیت را به لطف «تکرار»در زمان مستقر کرد. عزاداری عاشورا یک سنت شرف و آزادگی است. دین تشیع را در مقایسه با «مسیحیت» می توان «یهودائیت»نامید. اگر یهودیت دین «رهایی» ست ومسیحیت دین« آزادی» است یهودائیت دین «آزادگی» است و شرف. به این ترتیب مثلث دین مطلق کامل می شود: تز (یهودیت)، آنتی تز (مسیحیت) ،سنتز (یهودائیت). مسیحیت شریعت را با ایمان معلق میکند و یهودائیت ایمان را با شرف. این "نفی در نفی" و«تعلیق تعلیق» مضمون امر مطلق است. در مسیحیت ،شریعت تعلیق و باوساطت مسیح حفظ می شود یا به عبارتی شریعت بدون «زندگی در مسیح»هیچ است. در تشیع، ایمان به عنوان امر معلق شده حفظ می شود اما به میانجی حسین: ایمان بدون عشق به حسین هیچ است. اما چرا یهودائیت صورت نهایی دین مطلق است؟ اگر پارادوکس ایمان این است که«فرد به عنوان جزئی برتر از کلی ست»و این پارادوکس در ایمان حل نشدنی ست اما در حرکت حسین این پارادوکس به گونه ای این جهانی و سکولار حل شده است:«فرد به عنوان جزئی به اعتبار شرافت انسانی اش برتر از کلی و قابل مقایسه با مطلق است». حتی خود خدا هم نمی تواند شرف شما را لگدمال کند. این کار خودکشی خداست.

حسین چراغ راه نجات ازوخیم ترین وضعیت های ذلت بار است(ان الحسین مصباح الهدی و سفینه النجات). در تمام وضعیت های ذلت بارباید به تبعیت از سرور آزادگان جهان گفت: مرگ با عزت برتر از زندگی باذلت است ومن به سوی مرگ می روم. این پیام ساده،این جهانی و انسانی حسین است. او پاسدار شرف انسانی و حافظ مرز میان انسان و حیوان است. فاصله تعلیق انسانی امر دینی(شرف) با تعلیق دینی امر اخلاقی(ایمان) دقیقا فاصله زمین تا آسمان است. پس آیا همان گونه که علی شریعتی می گفت حسین «وارث آدم» نیست؟

رانه حیات بخش مدرنیته

چرا من نه کمونیستم نه کاپیتالیست، هم کمونیسم را رد می‌کنم هم کاپیتالیزم را؟ بدیل من برای این ایدئولوژی‌ها چیست؟

من مدرنیست هستم و گرایش اجباری-انتخابی من مدرنیسم است. درمقاله «دولت عقلانی مدرن:علیه سکولاریزم» گفتیم که شالوده گفتمان‌های ماقبل مدرن تقابل «خواص/عوام» است، اما بنیاد مدرنیته و دموکراسی مدرن شکاف «حوزه عمومی/حوزه خصوصی» است. دموکراسی مدرن دست کم عبارت است از«حاکمیت مردم بر عوام» اگر نه ریشه کنی عوام، در حالی که در دولت ماقبل مدرن هنوز «مردم»ی در کار نیست و «همه» عوامند. کمونیسم و کاپیتالیسم هر دو در پی ریشه‌کنی مدرنیته‌اند. اگر امروز در جهان شاهد بنیادگرایی هستیم به دلیل این قبیل ریشه‌کنی‌ها است. بنیادگرایی «طلب بنیاد» است و طلب بنیاد (میل بنیادگرا) ناشی از«فقدان بنیاد»است. بنابراین بنیادگرایی در جایی رشد می‌کند که بنیاد مدرنیته ضعیف است.

موفقیت تام و تمام کاپیتالیسم یا کمونیسم مساوی براندازی مدرنیته است و اگر می‌بینیم که «سرمایه داری در تلاش تضادآمیزش برای قلمرو زدایی شیوه‌های تازه قلمرویابی را تولید می کند»(ژیل دلوز) این امر ناشی از مقاومت «روح مدرنیته» است نه لطف سرمایه‌داری به ما. ایدئولوژی‌های کاپیتالیسم و کمونیسم ، هر دو بر «حوزه خصوصی» تمرکز می‌کنند یکی آنرا چنان باد می‌کند تا بترکد(کاپیتالیسم) و دیگری در صدد محو کامل آن است(کمونیسم) و هر دو نسبت به حوزه عمومی بی توجه‌اند. بدیل ایدئولوژی چیست؟ گرایش و میل. «میل جوهر انسان است»(جان استوارت میل). ما گرایش و میل مدرن را به جای این ایدئولوژی ها انتخاب می‌کنیم. روح مدرنیته گاه در طلب «کمونیزاسیون» است و گاه در طلب «خصوصی سازی» اما این دو معیارو ارزش محسوب نمی‌شوند معیار خود«گرایش مدرن»است. این گرایش از یک طرف مقابل «توتالیتاریسم» می‌ایستد زیرا حافظ شکاف «حوزه عمومی/حوزه خصوصی» به عنوان بنیاد مدرنیته است و از طرف دیگر با تعریف یک «بنیاد بی‌بنیاد» مقابل «بنیادگرایی» قد علم می‌کند. دستورالعمل این گرایش ضدبنیادگرا و ضدتوتالیتر«اخلاق میل» است: «از میل ات پا پس مکش»(لاکان). وفاداری به میل و پای‌بندی به گرایش مدرن تنها شیوه پای‌بندی به اخلاق وظیفه مطلق (کانت) است. ما تنها با کوتاه نیامدن از میل و پاسفت کردن بر گرایش به حق مدرن مان است که به «وظیفه مطلق» عمل کرده‌ایم.

بنابراین مدرنیسم یک گرایش و میل است (سیاست میل) نه یک ایدئولوژی (گرچه همانگونه که ما از ژیژک آموخته‌ایم ایدئولوژی ها هم به صورت غیر رسمی بر میل وقیح ابرمن تغذیه می‌کنند). منطق مدرنیسم منطق بین الاذهانی و منطق مطلق است نه منطق ذهنی و نه منطق عینی (کمونیزم از منطق ذهنی و سوبژکتیویسم تبعیت می کند و کاپیتالیسم از منطق عینی و به تعبیری شیء شدگی). منطق مطلق یا به عبارتی «رانه مرگ» و«نفی انتزاعی» همان منطق بین الاذهانی کهنه ست که هنوز از توهم«شیء فی نفسه»رها نشده است. این توهم علی رغم نظر «عوام» توهمی رهایی بخش است. مازاد «مردم» بر«جامعه مدنی» دقیقا همین توهم رهایی بخش است. این توهم است که عوام را ریشه کن می کند. این است که در مرتبه اول باید بر مردم تکیه کرد وبعد از ریشه کنی عوام به سوی «جامعه مدنی نو» گام برداشت. منطق مطلق، فاصله میان منطق بین الاذهانی پوسیده و ناخودآگاه با منطق بین الاذهانی تازه و خودآگاه است. سوژه مدرنیست با «ایستادن در جانب امر منفی» ، کلیت انضمامی ماقبل مدرن(منطق بین الاذهانی کهنه یعنی «منطق عوام») را منفجر می‌کند و منطق بین الاذهانی تازه ای را می آفریند. این است که «اخلاق میل» قلب مدرنیته است و«سکولاریزم»را به عنوان خیانت و«کوتاه آمدن از میل» رد می کند.

در کنار کمونیست‌ها و کاپیتالیست‌ها جانور دیگری زیست می کند به نام«لیبرال». اگر محل نزاع کمونیست ها و کاپیتالیست ها حوزه خصوصی ست محل نزاع لیبرال حوزه عمومی است و درمقابل توتالیتر ها و اتوریتر ها. اما فرد لیبرال متوجه این نکته نیست که موضع اش محصول "تفکیک متعین کهنه" است و بدون به چالش کشیدن این پیش فرض(نه انکاروطرد روانپریشانه آن به سبک بنیادگرایان) نمی توان به پیشرفت و آزادی رسید. مدرنیست اما با تامل آزاد و نامتناهی اش از تفکیک کهنه به تفکیک تازه می رسد. او می داند «آزادی» نه دادنی ست نه ستاندنی. آزادی تنها در تامل آزاد و عمل آزاد تحقق می یابد(آزادی در عمل). پس او در گام اول طالب «حکومت قانون نو»است قانونی که تفکیک تازه ای از حوزه عمومی و حوزه خصوصی را برمی نهد و در برابر قانون حکومت نظامی که حافظ تفکیک کهنه است می ایستد. این تفاوت "مدرنیسم آزادی بخش" با "محافظه کاری مدرن" یا به واقع اقتدار گرایی ارتجاعی (اتوریتریسم) است.

اجازه بدهید مورد ریچارد رورتی را به عنوان یک «چپ لیبرال» محل عزیمت مان قرار دهیم. رورتی به ازدواج تقابل بنیادین مدرنیته با تقابل دیگری می اندیشد: «خودآئینی فردی/همبستگی». خودآئینی را به حوزه خصوصی وصل می کند و همبستگی را به حوزه عمومی(رند در حوزه خصوصی و لیبرال در حوزه عمومی). رند لیبرال یا قهرمان مونث او(مرد یا زن) در حوزه عمومی در پی همبستگی است ودر حوزه خصوصی با ریشخند و طنازی در پی خودآفرینی. نمودار زیروضع قهرمان اصلاح طلب رورتی را نشان می دهد:

او برای وضعیت هایی که «دایره واژگانی» ما و آنها اشتراک لازم برای «اصلاحات و مصالحات کوتاه مدت »را نداشته باشد«زور»را تجویز می کند.

ما مدرنیست ها چگونه این دو تقابل رابا هم ترکیب می کنیم؟ دو وضع را باید ازهم تفکیک کرد یکی وضع امکان و دیگری وضع امتناع/ضرورت. مردم تنها به ضرورت تن به کار می دهند و دست به عمل می زنند. بنابراین در شرایط امکان اصلاحات ومصالحات کوتاه مدت باید اصلاحات را بدون گم کردن «هدف اصلی» پی گیری کرد. اما در شرایط امتناع/ضرورت، راه حل ما متفاوت از میلیتار-لیبرالیسم رورتی ست. هدف اصلی ازهمبستگی «خودآئینی جمعی»است (یا به عبارتی «ناسیونالیسم دموکراتیک») و اصلاحات و مصالحات کوتاه مدت هدف نیست بلکه یک وسیله است. به نمودار زیر توجه کنید


image

خودآئینی جمعی با وضع قانون تازه، تفکیک تازه ای بنا می کند( حرکت شماره 1 در نمودار2). پس از اعمال این تفکیک تازه است که باید خواست «خودآئینی فردی»را در حوزه خصوصی پی گرفت( حرکت شماره 2 در نمودار2). خودآئینی فردی به نوبه خود تفکیک تازه «حوزه عمومی / حوزه خصوصی» را به صورت ناخودآگاه تقویت می کند(شماره 3 در نمودار2) وحوزه عمومی (جامعه مدنی خودآئین و دولت دموکراتیک) نیز به نوبه خود به صورت ناخودآگاه، خودآئینی جمعی را تقویت می کند(شماره 4 در نمودار2). چرخه مدرنیته با ترکیب منطق مطلق(حرکت خودآگاه شماره 1و2)ومنطق بین الاذهانی تازه(حرکت ناخودآگاه شماره 3و4) پدید می آید.

محافظه کاری مدرن با« دولت-محوری» و ارتجاع به ماقبل مدرن(در واقع جفت گیری تقابل بنیادین مدرنیته با تقابل ماقبل مدرن «خواص/عوام») و وارونه کردن حرکت شماره 1 نمودار2 در یک حرکت ناخودآگاه با تخریب جامعه مدنی خودآئین به تولید «عوام»می پردازد. نمودار زیر چرخه اتوریته را نشان می دهد:

به این ترتیب حرکت شماره 4 در نمودار2 نیز وارونه شده و عوام به جای مردم دولت سازی می کند. حرکت شماره 2 در نمودار2 وارونه شده وخواص "محافل خصوصی" تشکیل می دهند(حرکت شماره 3 در نمودار 3). به این ترتیب خودآئینی فردی متوقف شده و«خواص» به جای«فرد» می نشیند. اینگونه چرخه مدرنیته را متوقف می کنند و «پروژه عرفان، رازورزی و گنوستیک» آغاز می شود.

به راه افتادن مجدد چرخه مدرنیته ثمره اخلاق میل یعنی پاسفت کردن بر سر خواست های مدرن مان و«نوگرایی جاودان»بود و با «ادامه دادن»به نتیجه نهایی می رسد. این «رانه حیات بخش مدرنیته» است که به عنوان قلب تپنده «زندگی وحیات انسانی» مدام ما را تازه و تازه ترمی کند.

هزینه موروثی شدن ولایت در خاندان خامنه‌ای

انا المسموم ما عندی بتریاق و لا راقی

ادر کاسا و ناولها الا یا ایها الساقی


تنها شخصیت قابل تحمل در برهوت صدر اسلام امیرالمومنین یزید است. می‌توان نسبت او با زمانه‌اش را با نسبت حافظ شیراز با زمانه سراسر ریا و دروغ و قدرت طلبی‌اش یکی دانست. تز من این است: یزید حافظ زمانه خویش است. چرا حافظ در میان این همه شخصیت به ظاهر بزرگ که گوش ما را از کودکی تا حال از فضائل‌شان؟! پر کرده‌اند در آغاز دیوان‌اش به استقبال یزید می‌رود؟ آیا این هم‌ذات پنداری نه به خاطر آن است که یزید در واقع حافظ زمانه خویش است؟


برخلاف افسانه‌سرائی‌های شیعه غالی(که ازهمان اول به توحید سوء قصد کردند و می‌خواستند تعطیل‌اش کنند) سیاست یزید سیاست مشت آهنین نبود. یزید تنها شخصیت اهل راستی و درستی و مداراجو در دوره فتنه‌گری‌های صدر اسلام بود وبه قول حافظ قائل به سیاست «با دوستان مروت با دشمنان مدارا» بود(به بیان علی خامنه‌ای «سیاست جذب حداکثری و دفع حداقلی»). با اینکه حسین برخلیفه مسلمین و امیر مومنان خروج کرده بود و مطابق شریعت جدش محارب با خدا و مفسد فی الارض محسوب می‌شد و حکم‌اش اعدام فوری و بدون محاکمه بود اما یزید با ایشان مدارا کرد و در اجرای حدود شرعی تولرانس نشان داد. او دستور داد تنها مانع از پیوستن سران فتنه به بقیه فتنه گران در کوفه شوند و حداکثر رافت اسلامی را در حق ایشان به کار برند. فرمانده لشکر یزید تمام مراتب امر به معروف و نهی از منکر را به جا آورد و ده روز تمام لسانا از منکری به این عظمت(خروج بر ولی فقیه زمان) بازش داشت اما حسین دست بردار نبود. او به هیچ وجه اهل مدارا نبود و می‌خواست به هر قیمتی خود را به شورشیان کوفه برساند و...


به هزار شیوه دلالتش کردند بی‌فایده بود. ریزش‌ها از اطرافش شروع شد و تا زمانی که آن انگشت شمار شورشی باقی مانده دست به شمشیر نبردند لشکر مقتدر و متشرع یزید آزادی بیان و حق حیات آنها را سلب نکردند(هنوز بعد از هزار و چهارصد سال یک مورد خلاف این از دوست و دشمن گزارش نشده است). بعداز خواباندن فتنه، زنان و کودکان محاربین را به شام بردند. تمام زخم زبان‌های زینب را بنابه سفارش یزید تحمل کردند تا به شام و دستگاه نسبتا محقر خلافت اسلامی رسیدند. یزید برخلاف بقیه خاندان بنی امیه که نسل اندر نسل پرده دار کعبه بودند و اهل زهد ریائی اهل راستی بود و اگر زهدی داشت زهد واقعی. او بر سرنوشت سران فتنه که سرشان اکنون بر نیزه شده بود افسوس خورد و با لحنی زاهدانه شعری سرود:


لعب الهاشم بالملک...

فرزندان هاشم با ملک و مملکت بازی کردند و با وسوسه یک بیگانه(سلمان فارسی) علیه حکومت محقر پرده‌داران کعبه کودتا کردند. با وجود روشدن دست محمد در«قضیه غرانیق» باز فتنه‌گری را ادامه دادند تا بالاخره حکومت بنی‌امیه را برانداختند. با این‌حال مرد ساده دل و بی‌ریائی مثل ابوسفیان پیامبری محمد را باور کرد و حتی پسرش معاویه سرباز جان برکف این دین بدعت گذار شد. معاویه پسر زیرک ابوسفیان به جهت شجاعت، شایستگی و لیاقتی که از خود نشان داد استاندار شام شد و علی که همیشه در توهم توطئه به سر می‌برد این را از چشم بی‌طرفی خلیفه دید. او به شکلی زیرکانه و بدون پذیرش مسئولیت کار فرمان ترور خلیفه را صادر کرد( به صحبت‌های استاد مصباح در این خصوص و اجتهاد به آن برای توجیه ترور مخالفان رجوع کنید). علی با هر توطئه‌ای نتوانست معاویه را شکست دهد و پسر ارشدش هم مجبور به عقد پیمان صلح شد. حالا نوبت حسین فرا رسیده است. رسوایی به تمامی پدیدار شده ودر این نیمروز بزرگ دیگر جای انکار و تردید نیست....


یزید بر این واقعه افسوس می‌خورد و شعرش را تکرار می‌کند در حالی که کل داستان یکجا جلوی چشم زینب مجسم شده است. زینب نمی‌خواهد باور کند و ناباورانه اشک می‌ریزد. سرانجام رسوائی برادر را تاب نمی‌آورد و با نیش کلام سردش به امیرمومنان حمله می‌کند. یزید مرد کوچکی نیست. وضع و حال زینب را درک می‌کند. دستور می‌دهد تا با رعایت احترام کاروان را به مکه بر گرداند...


این سرنوشت کسانی ست که می‌خواستند خلافت الهی را تا ابد در خاندان‌شان باقی نگه دارند هرچند که در قرآن آمده باشد که «ولا ینال عهدی الظالمین». یزید مدت زمان زیادی نتوانست زمانه کثیف‌اش را تاب بیاورد. هیچ شخصیت والایی نمی‌تواند افول معنوی زمانه‌اش را تاب بیاورد. او بعد از چهار سال دق کرد و مرد.


قصه امروز علی خامنه‌ای و پسرش بی‌شباهت به داستان امام اول و سوم شیعیان غالی نیست. با این تفاوت و چرخش که این بار علی پیش دستی می‌کند و بی‌صبرانه می‌خواهد نگذارد قصه کربلا تکرار شود.آیا فانتزی بنیادین بنی هاشم از روز پیروزی محمد تا روز عاشورا همین داستان سرایی و پیش گوئی درباره قصه کربلا نیست؟ علی ما می‌خواهد معاویه را قصاص قبل از جنایت کند و بلکه با او بجنگد به جهت اینکه ممکن است پسرش که به حدود شرعی محمد با وجود آنکه به آنها باور ندارد بر اثر اجبار زمانه و انتظار مسلمین از او دررابطه با فرزندان علی عمل کند. بنابراین باید قاعده بازی را عوض کرد و شریعت رابه گونه ای تغییر داد تا فرزندعلی از چنگ قانون بگریزد. این است که علی قرآن ناطق می‌شود. راستی آیا یک استان کوچک مثل شام ارزش ایجاد تفرقه و شکاف میان امت نوپای اسلامی را داشت؟ یا اینکه توتالیتاریسم علی ریشه در توهم توطئه و پیش اندیشی برخی اطرافیان درباره رقیب خانوادگی او دارد و یزید، این کودک بازیگوش، این موجود معصوم بی‌خبر از همه چیز و همه جا، در واقع به دام رویه برساختن دشمن می‌افتد، رویه‌ای که در خون خانواده علی است و رویه خانوادگی‌شان. ابولحسن، این مظهر توهم توطئه، با انقلاب اسلامی و جامعه نوپای مسلمین همان کاری را کرد که پدر مجتبی با جامعه مابعد انقلابی ِ اسلامی ایران. میل به استبداد و موروثی کردن قدرت هر انقلابی را به زمین گرم می‌کوبد و انقلاب ما استثناء نیست.

۲۸ مرداد: زایش توده‌ای مسلمان و مسلمان توده‌ای

قرن بیستم، قرن مضحک تعطیلات عقل بود. شاید پس از آن‌همه فشار، سنگینی و استبداد عقل که «روشنگری»برجهان تحمیل کرده بود اکنون زمان استراحت عقل فرا رسیده بود، یک روز تعطیل و بیشتر از یک روز. این استراحت طولانی و خشونت بار برای یک دوره طولانی تر و سخت‌تر حکومت عقل ضروری بود. در ایران هفتاد ساله اخیر این تعطیلات با نام حزب توده گره خورده است. چه بخواهیم چه نخواهیم تاریخ هفتاد ساله اخیر ایران را حزب توده نوشته است. اما این تاریخ را چگونه نوشته است؟ به دنبال شکست روشن‌فکری لیبرال و ملی‌گرا از روحانیت تشیع در انقلاب مشروطه وکودتاهای مکرر علیه دستاوردهای ناقص آن انقلاب، روشنفکری چپ و حزب عظیم اش با «نقد مذهب»(نقدی که پیش شرط ضروری هرگونه نقدی ست)پا به عرصه سیاست و فرهنگ ایران گذاشت. حزب توده در کم‌ترین زمان ممکن قدرت فرهنگی-سیاسی جامعه را تصاحب کرد و به مهم‌ترین حزب آن زمان و شاید همیشه ایران بدل شد.

این حزب می‌رفت تا قدرت را به تمامی از آن خود کند اما ۲۸ مرداد نقطه عطفی در تاریخ این حزب، روحانیت و ملت ایران شد. تا قبل از این تاریخ، روحانیت در فضای شیعه صفوی و شیعه قجری سیر می‌کرد و همیشه در نقش یک «مانع» در مقابل پیشرفت و مدرنیته ظاهر می‌شد. توده‌ای ها که کودتای آمریکا را خنثی کرده بودند برای نشان دادن وزن سیاسی و قدرت‌شان به مصدق (که وزن زیادی برای آنها قائل نبود) با روحانیت همدست شدند و روحانیت هم شاه را برگرداند و مصدق را خلع کرد. ۲۸ مرداد لحظه وحدت حزب توده و روحانیت شیعی بود برای نشان دادن قدرتشان به مصدق. در این ازدواج تاریخی نطفه حرام دو هم‌زاد بسته شد: مسلمان توده‌ای و توده‌ای مسلمان. از نطفه «مسلمان توده‌ای» تلخک قرن خمینی کبیر پدید آمد و از «توده‌ای مسلمان» برادر مسعود رجوی. این اهمیت مقوله «مقدس-حرام‌زاده» درفهم تاریخ سده اخیر ایران است.

ژیژک این مقوله را با اصطلاح «امر متعالی-مستهجن» تبیین می‌کند او درساخت این اصطلاح «این‌همانی نظرورانه» هگلی را مدنظر دارد. این‌همانی نظرورانه در نزد هگل یعنی این حکم نامتناهی که «جوهر سوژه است» یا این حکم که«روح یک استخوان است». روح به قدری نیرومند است که اینهمانی خود را با ماده ای سراپا لخت و بی حرکت تصدیق کند و آنرا نفی کند و تعالی بخشد. حتی بی جان ترین ماده هم نمی تواند از چنگ قدرت وساطت روح بگریزد. زمانی که ما از این‌همانی نظری توده‌ای و مسلمان شیعی (نه این‌همانی مستقیم ... آن دو) سخن می‌گوئیم به این معناست که «توده‌ای» به قدری نیرومند است که این‌همانی خود را با «دگم‌ترین مسلمانان جهان» تصدیق کند (صحبت‌های خسرو گلسرخی را در بیدادگاه شاه و واژه «مولا حسین»را به یاد آرید) و آنرا نفی کند و تعالی بخشد. این لحظه حدوث این‌همانی توده‌ای و مسلمان یا در واقع اولین انقلاب اسلامی و واژگونی اسلام شیعی (یا به تعبیر ابولحسن بنی صدر«انقلاب در اسلام») در روز ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ رخ داد. این لحظه، لحظه نطفه بستن تشیع پهلوی است تشیعی که دکتر شریعتی با فرافکنی ونوعی«ریاکاری والامنشانه» آنرا با نام«تشیع علوی»غسل تعمید می‌دهد. زمانی که او از شیعه به عنوان یک حزب تمام عیار سخن می‌گوید احتمالا حزب قدرتمندی مثل حزب توده را مدنظر داشته است. با این حال شریعتی تنها «مامای» این نوزاد بود نوزادی که در رحم روحانیت شیعه جای گرفته بود.

ژیل دلوز، فلسفه را نوعی لواط گری می‌داند: «شما به یک فیلسوف دیگر فرزندی می‌دهید فرزندی از آن خود او». در اینجا هم حزب توده به روحانیت تشیع فرزندی عنایت کرد فرزندی از آن خود روحانیت:«روح الله» خمینی. این فرزند اصیل روحانیت تشیع نظریه‌ای داشت که جدی گرفته نمی‌شد همه بر اساس نظریه «امامت موقت فقیه» یا «دموکراسی هدایت شده» که ترجمه دکتر شریعتی از «دیکتاتوری موقت پرولتاریا»بود قیام کردند و سلطنت را برانداختند. اما همانگونه که دیکتاتوری پرولتاریا در هیچ کجا به دموکراسی صوری تن نداد در اینجا هم ترجمه‌اش به زبان فقهای شیعی(بهشتی واژه جالب‌تری داشت: «استبداد صلحاء») نیز به دموکراسی صوری تن نداد. زمان آن نظریه گذار ( امامت موقت فقیه) منقضی شد و ولایت مادام العمر فقیه به جای سلطنت پهلوی نشست و نظریه رسمی شد. اینگونه انقلاب کمونیستی-اسلامی ۵۷ برای رهایی«مستضعفان»(ترجمه اسلامی«پرولتاریا») از۲۸ مرداد ۱۳۳۲ شروع شد و در خرداد ۱۳۴۲ به اوج رسید و در بهمن ۵۷ پیروز شد. پیروزی «توده ای-مسلمان»ها در بهمن ۵۷ سرآغاز تجربه همه انواع انقلاب های کمونیستی بود. بهمن۵۷ را با فوریه ۱۹۱۷ روسیه مقایسه کردند و اشغال سفارت آمریکا را به عنوان حرکت«اکتبر۱۹۱۷» رقم زدند و حذف منشویک ها آغاز شد. پرواضح است که مرجع تقلیدی مثل آیت‌الله شریعتمداری را باید به بدترین شکلی سرکوب می کردند. او از «فقه کمونیستی»چه می‌دانست؟!

در جریان انقلاب باید دو دسته از فقهاء کمونیست را از هم تفکیک کرد و اشتباه گرفتن آنها با هم منصفانه نیست:

۱-«فقهاء مائوئیست» به رهبری موسوی خوئینی‌ها و آن به اصطلاح «خط امام»

۲- «فقهاء استالینیست»به رهبری «شهید» بهشتی و اعضاء حزب استالینیستی «جمهوری اسلامی» مثل هاشمی، خامنه‌ای، باهنر و...

فقهاء مائوئیست «انقلاب فرهنگی» را به راه انداختند و فقهاء استالینیست، «تصفیه‌های استالینیستی»را و اولین کسی که باید حذف می‌شد«تروتسکی انقلاب ۵۷»، ابوالحسن بنی صدر بود و حزب تروتسکیست «مجاهدین خلق». انفجار ساختمان حزب استالینیستی، فقهاء استالینیستی را به صدر سیاست ایران رساند. بازمانده آنها سه قوه را بدست گرفتند. در این دوره تنها شکاف موثردر سیاست ایران شکاف« فقهاء مائوئیست و فقهاء استالینیست» بود و این شکاف روحانیون مبارز را دوپاره کرد: جامعه روحانیت مبارز(فقهاء استالینیست)و مجمع روحانیون مبارز(فقهاء مائوئیست). فقیه لنینیستی مثل «امام راحل» بیشتر نقش«پدر دلسوز» را برای این دو دسته بازی می کرد گرچه به مائوئیست‌ها نزدیکتر بود. او حتی اوایل انقلاب در مقابل فقهاء استالینیست از تروتسکی انقلاب۵۷ که در کمترین زمان ممکن ارتش را بازسازی کرد و فانتزی پیروزی دوهفته‌ای صدام را برهم زد دفاع کرد اما مثل لنین فقط دو سال بعد از انقلاب زنده ماند. لنین انقلاب۵۷ در خرداد ۶۰ مرده بود.

بازتعریف جنبش سبز

در شرایطی که شاهد اراده به تغییر شرایط از طرف اسلام‌گرایان حاکم بر ایران (به اصطلاح اصول‌گرایان) هستیم با کمال تاسف جمهوری‌خواهان (به اصطلاح جنبش سبز)آمادگی لازم برای حصول توافق را ندارند. نمی‌توان با توافق ذهنی و انتزاعی بر سر یک نام («جمهوری اسلامی» به عنوان جامع دو گروه اسلامگرا و جمهوری‌خواه) اختلاف را حل و فصل کرد و بحران داخلی را خاتمه داد. باید به یک توافق مشخص و عینی مثل توافق سکولارها و اسلام‌گرایان درترکیه امروزی دست یافت ولی زمینه این مهم فراهم نیست. این امر ناشی از سردرگمی و تاریک اندیشی‌ای‌است که جمهوری‌خواهان به آن دچار شده‌اند و این سردرگمی به نوبه خود ریشه در گم کردن هدف و تعاریف انتزاعی و غلط از هدف جنبش همگانی ست.


نمی‌توان هدف جنبشی با این عظمت، وسعت و فراگیری را به مثلا «انتخابات آزاد» یا حتی «تغییر قانون اساسی» تقلیل داد. این موارد تنها پاره‌هایی از هدف بزرگ این جنبش است. اما به راستی هدف این جنبش چیست؟ اجازه بدهید با شعری از حافظ شیراز به مقصود خود نزدیک شویم. شعری که به خاطر آن می‌توان او را ستایشِ ستایش نیچه دانست (تو آن موشی که کوه زاد). این شعر بیانگر چیزی درحافظ است بیش از خود حافظ:


آدمی در عالم خاکی نمی‌آید به دست


عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی


رویای آغازین ما در جنبش سبز تعریف و آفرینش یک انسان دیگر و یک دنیای دیگر بود اما با کمال تاسف رویای‌مان را رها کردیم و این جنبش را به خواست‌های طبقه متوسط شهری تقلیل دادیم و جنبش همگانی را به جنبشی برای رهایی و آزادی طبقه متوسط شهری فروکاستیم و به این ترتیب هدف را گم کردیم. در این تاکید البته حقیقتی و فلسفه‌ای نهفته بود که امروز باید به آن رجوع کنیم بی آنکه همگانی بودن جنبش را از کف بدهیم. تاکید بر طبقه متوسط شهری در حقیقت اشاره به این امر بود که هدف توامان جنبش «دموکراسی» و«رفاه همگانی» است نه یکی بدون دیگری. در واقع نمی‌توان با وجود فقر به دموکراسی اندیشید و از طرف دیگر دیکتاتوری هم زاینده فقر است. هدف جنبش تربیت و آفرینش «شهروند دموکرات و مرفه»و به تبع آن«جامعه دموکراتیک و مرفه»است. جنبش سبز یک بعد مادی دارد(رفاه همگانی)و یک بعد معنوی(اخلاق دموکراتیک). این امر هم ضامن قدرت جنبش و هم حقانیت آن است و گرنه یک جمهوری‌خواهی صوری که صرفا در پی انتخابات آزاد و احیانا تغییر قانون اساسی باشد کم توان و بی رمق است و راهی به دهی نمی‌برد. جمهوری‌خواهی حقیقی باید توش و توان خود را از توده‌های مردم، زنان و جوانان بگیرد و خواهان رفع تبعیض سیستماتیک علیه همه اقشار و اقوام و مذاهب وایدئولوژی‌ها باشد.


اما زمانی که هدف جنبش را اینگونه تعریف کردیم هر گروهی راه حل از پیش حاضر و آمده‌اش را پیش می‌کشد و ممکن است کار به توتالیتاریسم کشیده شود. یکی «لیبرال دموکراسی» را پیشنهاد می‌کند دیگری «سوسیال دموکراسی» را وبعدی «کمونیسم» و الی آخر. آیا این امر بن بست جنبش است و باید دست به انتخاب زد؟ پاسخ منفی ست. باید از تحمیل کلان روایت ها به دیگران دست کشید ودر عوض ظرفی تهی (امر کلی) پدید آورد که همه گروه‌ها بر سر محتوای حادث و امکانی آن(غیر ضروری) و به عبارت دیگر بر سر «هژمونی موقت» با هم به صورت دموکراتیک مبارزه کنند(لاکلائو و موفه). تحقق «وحدت در عین کثرت و کثرت در عین وحدت» تنها به این شکل ممکن است. بنابراین هدف جنبش سبز پدید آوردن ظرفی فراگیر برای احزاب چپ و راست، تشکل‌ها، جنبش‌های کارگران، اقوام، مذاهب سرگوب شده، زنان،معلمان و بقیه اصناف است. اما در این باب نباید نزاع های خیالی به راه انداخت و مقتضیات مابعد دولت دموکراتیک را به شرایط ماقبل دولت دموکراتیک تعمیم داد. از طرفی نمی‌توان مساله دولت و «تسخیر قدرت» را به جرم «دولت محوری»کنارگذاشت.


گرچه نقطه عزیمت ما جامعه مدنی است و جامعه مدنی «هدف در خود و برای خود» است و دولت «هدف در خود و برای خود» نیست اما «تسخیرموقت دولت»(مسالمت آمیز یا غیرمسالمت آمیز) برای ایجاد «تغییرات دائم» در جامعه مدنی ضروری ست. تصاحب دولت برای همیشه یعنی مالکیت بر دولت غیرقانونی است. هردولتی و هر منصبی باید موقت باشد. وجود دولت مادام العمر و منصب مادام العمر مساوی دیکتاتوری است. بنابراین به طور مشخص جنبش سبز باید دو هدف معین را دنبال کند: هدف موقتی و میانجی گر«تسخیر دولت » و دیگری هدف دائمی، بدون میانجی، در خود و برای خود«تشکل های جامعه مدنی». امروز ما با مشکلی به نام یک دولت غیر دموکراتیک رویاروئیم که با اعمال زور مانع از تحقق تشکل های جامعه مدنی (احزاب، اتحادیه های کارگری، اتحادیه اصناف،تشکل های زنان و....) می‌شود. این مانع باید کنار زده شود و به جای آن دولتی دموکراتیک پدید آید. دو حالت بیشتر ندارد: یا دولت غیر دموکراتیک شکل گیری نهادهای جامعه مدنی را می‌پذیرد و با جنبش سبز به توافق می‌رسد یا باید برانداخته شود. بدیهی ست تنها زمانی توافق حاصل شده اعتبار دائمی پیدا می‌کند که این توافق با تغییرقانون اساسی و دموکراتیک سازی ساختار قانون اساسی همراه باشد و گرنه توافقی موقت بوده و به زودی توسط دیکتاتور زیرپاگذاشته می‌شود(هرچند در شرایطی خاص نباید از فواید یک توافق موقت چشم پوشی کرد). توافق مبهم و بدون نتیجه عینی مصداق سازشکاری ست و باید از آن پرهیز کرد.


نکته نهایی و مساله‌ای که فوریت دارد مساله هسته‌ای ست که در شرایط خطرناک کنونی کشور، حل نشدنش هرگونه توافقی را بی‌معنی می‌کند. این مساله یک راه حل روشن دارد: رفراندوم. ممکن است مردم به این شکل کنونی بخواهند ادامه دهند یا تصمیم دیگری بگیرند. هر تصمیمی که مردم بگیرند ما تا آخر پای آن می‌ایستیم.

تشیع خمینی: رکنیه سرسریه

من «رکنیه سرسریه» می‌نامم وجود بالفعل و فعلیت تام آنچه محمد رضا نیکفر شیعه پهلوی می‌نامد. برساخته شدن این فرقه از دل تشیع واقعی و موجود (تشیع صفوی) در دوره پهلوی دوم آغاز شد و با انقلاب شیعی ۵۷ و وقایع پس از آن و نهایتا «ولایت مطلقه فقیه» به فعلیت تام رسید. اصطلاح رکنیه سرسریه را با الهام از فرقه مذهبی «شیخیه کریمخانیه» (ازفرقه‌های متعدد تشیع امامی در عصر قاجاریه) ابداع کرده‌ام. شیخیه را پدر فکری بابیت و بهائیت می دانند. اصول عقائد این فرقه مذهبی چهار تاست: ۱.شناخت خداوند ۲. شناخت پيامبر ۳. شناخت امام ۴. شناخت فقيه جامع الشرايط كه قائم مقام امام در زمان غيبت است.(۱)


شیخیه خود را« پشت‌سری‌ها» می‌خوانند. یکی از اختلافات شیخیه با دیگر شیعیان نحوه نماز خواندن در مزار ائمه‌است. شیخیه در هنگام نماز در حرم پیغمبر و امامان از لحاظ ادب و احترام طوری می‌ایستند که قبر میان ایشان و قبله واقع شود واستدلال به حدیث (الامام لایتقدم و لایساوی) بر این طریقه خود می‌کنند و در احترام به ائمه زنده و مرده ایشان بسیار اهتمام می‌ورزند مخالفان ایشان معتقدند شیخیه درباره‏ مقام ائمه راه غلو پیموده‌اند و برای آنها مقام خدایی قائل شده‌اند زیرا قبر امام را قبله قرار می‌دهند در حالی که اين مطلب از جهت احترام به ائمه و استناد به احاديث واقع شده است. گاه شیخیه شیعیان مخالف خود را «بالاسریه‏» وخود را «پشت‌سری» می‌خوانند.البته شيخيه براي عقايد خود نسبت به امامان به زيارات رسيده از اهل بيت خصوصا زيارت جامعه كبيره استناد مي كنند(۲). بعد از شروع نزاع میان شيخيه با شيعيانی كه متشرعه ناميده مي شدند ‎ درگيري هاي بسياري ميان دو گروه در گرفت كه مشهور به بالا سري و پايين سري شد و به همين بهانه نزاع هاي فراواني به راه افتاد و قتل و غارت های فراوانی به بار آمد.(۳)


در تشیع خمینی یا شیعه رکنیه سرسریه (که اساسا معاد و عدل را از اصول عقائدشان حذف کرده‌اند نه اینکه مثل شیخیه قرآن را متضمن آن بدانند و بنابراین نیازی به ذکرش نبینند) ترتیب اصول دین وارونه شیخیه کریمخانیه است. بدین ترتیب می توان اصول عقائد این مذهب را اینگونه برشمرد:


۱. شناخت فقيه جامع الشرايط كه قائم مقام امام در زمان غيبت است. ۲.شناخت امام ۳.شناخت پیامبر ۴.توحید در مرکز این مذهب فقيه جامع الشرايط نشسته است نه خدا و توحید.


فقيه جامع الشرايط براحتی می‌تواند توحید را تعطیل کند و تا به حال چندین بار این کار را کرده است. اگر شیخیه خود را پشت سری‌ها در مقابل بالاسری‌ها(تشیع متشرعه) می‌نامیدند تشیع خمینی را به اعتبار «غلو»ی که در حق غیر«معصوم»؟! می‌کند و به قول سردار-اوباش های سپاه «اطاعت محض از ایشان» و اینکه «هر چه آقا بگوید» می توان اساسا باید«سرسری‌ها» نامید. ظهور «سرسری‌ها» علامت چیست؟ آیا این امر نشان دهنده نهایت انعطاف تشیع در مقابل مقتضیات زمان و مکان یا در واقع مقتضای اقتصاد سیاسی دین (دین-داری یا سرمایه داری دینی) است(۴) یا علامت بازگشت امر سرکوب شده (تشیع قجری با تمام شعب آن) است؟


تشیع سرسری غیردموکراتیک‌ترین چهره سرمایه‌داری و در واقع یکی از مازادهای آن است که تن به دموکراسی نمی‌دهد. اما همان‌گونه که فاشیزم به عنوان مازاد سرمایه‌داری مغلوب قوای قاهره و خشن سرمایه‌داری شد اسلامو-فاشیزم هم همین سرنوشت را باید انتظارش بکشد هرچند ستیز سرمایه‌داری با مازاد خود خسارت عظیمی متوجه مردم غیرنظامی و بی گناه خواهد کرد. مردم باید با عمل یا انفعال خود از هر دو طرف نزاع فاصله بگیرند و نوعی «موازنه منفی» را برقرار کنند.

حزب‌الله، القاعده، جبل عامل، امپراتوری عثمانی

سلفی گری چیزی جز «بازگشت به خود مذهبی» اهل سنت نیست. آنها هم دنبال نسخه سنی «ولایت فقیه»اند که امروز شکست خورده است. تنها راه پیش روی مسلمانان با هر مذهبی پایان دادن به «جنگ مذهب علیه مذهب» و توقف چرخه «بازگشت جاودانه به مذهب» است و به بیان دیگر بازگشت به دین «اسلام» است نه اصرار بریک مذهب «اسلامی». هیچ «..اسلامی»ای اسلام نیست. تفکیک «اسلامی» از «اسلام» و دور ریختن«...»های اسلامی (مثل فقه اسلامی، دموکراسی اسلامی،علم اسلامی و...) به عنوان زوائد و پیرایه‌های دین تا رسیدن به «اسلام ناب» وظیفه امروز مسلمانان است.

تقدیم به مصطفی تاج‌زاده و نوشته‌های مجاب کننده‌اش


اکرکتاب «پیدایش و نقش دینکاران امامی در ایران» نوشته دکتر اسماعیل نوری علا را همزمان و در کنار کتاب «تشیع علوی وتشیع صفوی» نوسته دکتر علی شریعتی بخوانیم به نتایج مهم و تعیین کننده ای دست می‌یابیم. این‌همانی در عین تفاوت این دو دیدگاه، کلیدی دیالکتیکی دراختیار ما می‌گذارد برای حل معضل سیاسی‌ای که ما ایرانیان امروز در آن گرفتاریم.


جمع بندی کمی «خطاپوشانه» من از این دو چشم انداز این است که «شیعه دوازده امامی» یا «تشیع صفوی» ( تشیع واقعی و موجود ) یک مذهب (و نه دین) است اما «تشیع علوی» مورد نظر شریعتی یک دین است (خود اسلام منهای اضافات یا به قولی«اسلام ناب»). با امام «صادق» فرایند «تبدیل دین به مذهب» آغاز می‌شود و نطفه شیعه به عنوان مذهبی متمایز با فقهی متمایز(فقه جعفری) در کنار مذاهب چهارگانه اهل سنت بسته می‌شود اما هنوز ناتوان‌تر از آن است که وارد ستیز «مذهب علیه مذهب» شود. تا آن موقع شیعیان «اهل تجدد در دین» بودند وبه اصطلاح «رافضی». در خود تشیع، ستیزی طبیعی برپاست و تشیع به مکاتب(نه مذاهب) متعددی تقسیم می‌شود و در این میان آنچه به شیعه دوازده امامی در ایران هژمونی و می‌بخشد و اهل «سنت»اش می‌کند(سنت در ایران ختنه را تداعی می‌کند) ضرورت‌های قدرت زمانه(داد و ستد قدرت میان مثلث امپراتوری روم شرقی-امپراتوری عثمانی- اپوزیسیون ایرانی) است. در این زمان تشیع دوازده امامی وارد ستیز «مذهب علیه مذهب» می‌شود.


پیوند خونی میان امپراتوری روم شرقی و اپوزیسیون خانقاهی ایرانی (که شیعه هم نبودند) و به قدرت رسیدن خونین و دهشت بار نواده امپراتور روم شرقی(شاه اسماعیل صفوی) نتیجه ستیز قدرت میان امپراتوری روم شرقی و امپراتوری عثمانی بود. جالب این است که تشیع موجود مشابه مسیحیت کلیسائی است با یک تفاوت ظریف که ما «سنت پل» نداریم و تقریبا «تشیع تقلبی» هستیم. ضرورت وجود «شریعت»ی برای اداره کشور از یک طرف و الزامات مثلث قدرت از طرف دیگرعلمای «جبل عامل»(منطقه‌ای با اقلیت شیعی در میان امپراتوری سنی) را از میان بقیه علمای شیعه پراکنده در کل گستره اسلامی برای مشروعیت بخشیدن به حکومت جبار صفوی «برمی‌گزیند». به عبارتی ما به شکلی مضحک در همه مراحل با همکاری «خارجی"»ها به «استقلال» رسیده‌ایم. درنتیجه «هویت تقلبی» ما نه ایرانی-اسلامی بلکه ایرانی-شیعی است و این دلیل آن است که بعد از انقلاب نتوانسته‌ایم «اسلام ناب محمدی» را به هیچ کجا جز «جنوب لبنان» صادر کنیم. با وجود یکسانی منطق «شبکه حزب الله»(مبتنی برولایت فقیه) و«شبکه القاعده» (مبتنی برخلافت اسلامی) هویت نیمه تقلبی ما نگذاشته با هم یکی شوند و شبکه عظیم اسلامی را علیه امپراتوری صلیبی (صهیونیزم) شکل دهند حالا هرچقدر «امام»خمینی اراده کند که با یک سطل آب کار اسرائیل را یکسره کند. همین شکاف است که باعث شده حزب‌الله حاکم بر ایران با همکاری امپراتوری مسیحی رهبر گروه بنیادگرای ریگی (وابسته به القاعده) را اعدام کند و آنها در مقابل حزب‌الله حاکم بر ایران را «حزب الشیطان» بنامند و از طرفی هرچقدر از جانب ملت ایران حرف بزنند بی اثر باشد. به عبارتی غرب تروریسم را با تروریسم مهار کرده است. با هر حال ما باید از این چرخه و سیاست استعماری خارج شده و راه آن جدا سازی گرایش‌های ناسیونالیستی از گرایش‌های مذهبی یا لااقل شکاف خوردن هویت ماست (عبور ازهویت ملی-مذهبی به هویت «ملی/مذهبی»).این امر برای ما مساوی سکولاریزم است(بومی سازی سکولاریزم). اینجاست که ناسیونالیسم و گلوبالیسم به هم می‌رسند. همانگونه که «بازگشت به خویش» شیعه صفوی به بن‌بست رسید و شکست خورد(ولایت فقیه فعلیت تام «تشیع صفوی» بود) «بازگشت به خویش» اهل سنت هم به بن بست رسید والقاعده مظهر شکست آن است. به این خبر دقت کنید:


«ایمن الظواهری در یک پیام صوتی که روز یکشنبه (۱۵ اوت / ۲۴ مرداد) انتشار یافت، از رهبران ترکیه خواست، هر چه سریع‌تر به ایفای نقش سنتی ترکیه در امپراتوری عثمانی بازگردند. مرد شماره دو شبکه تروریستی القاعده در پیام خود مردم ترکیه را به قیام علیه دولت و ارتش این کشور فراخوانده است. وی به تاکید از ترکیه خواسته، به دوره خلافت اسلامی بازگردد و گفته است: "ترکیه‌ی خلافت اسلامی همواره از ما (مسلمانان) دفاع می‌کرد... ولی امروز ترکیه‌ی سکولار ما را به دشمنان اسلام، که به قرآن و پیامبر توهین می‌کنند، فروخته است."» (۱)


سلفی گری چیزی جز «بازگشت به خود مذهبی» اهل سنت نیست. آنها هم دنبال نسخه سنی «ولایت فقیه»اند که امروز شکست خورده است. تنها راه پیش روی مسلمانان با هر مذهبی پایان دادن به «جنگ مذهب علیه مذهب» و توقف چرخه «بازگشت جاودانه به مذهب» است و به بیان دیگر بازگشت به دین «اسلام» است نه اصرار بریک مذهب «اسلامی». هیچ «..اسلامی»ای اسلام نیست. تفکیک «اسلامی» از «اسلام» و دور ریختن«...»های اسلامی (مثل فقه اسلامی، دموکراسی اسلامی،علم اسلامی و...) به عنوان زوائد و پیرایه‌های دین تا رسیدن به «اسلام ناب» وظیفه امروز مسلمانان است.





http://www.dw-world.de/dw/article/0,,5913288,00.html(1)


آلترناتیو سکولار: جمهوری اسلامی، یک کلمه کم، یک کلمه زیاد

رژیم «خدا-اوباش-نفت-اتم سالاری» حاکم بر ایران به پایان راه رسیده است و آن اسم اعظم این که شبکه نمادین مشروعیت زای‌اش را سرپا نگه می‌داشت اکنون از عرصه نمادین طرد شده و این شبکه به یک دو جین دال پراکنده بی‌معنا فروپاشیده شده است. کلام امامش که زمانی جادو می‌کرد به صدایی حیوانی تنزل پیدا کرده و جادوی آن کلام به «زور» بدل شده است. هویت ایرانی-اسلامی مشاوران مقام عظمای ولایت، شکاف برداشته و دیگر ملات هیچ «اسلام ایرانی»ای هم نمی‌تواند این پارهها را به هم جوش بدهد و هویتی یکپارچه برای سوژه‌اش و نیز «ایران اسلامی» تولید کند. شبکه نیروهای هم-جهتش به آش در هم جوشی از نیروهای مختلف الجهت و خنثی شده بدل گشته، برآیند نیروها (مازاد قدرت ) همچون ماهی‌ای لغزان از چنگ همه گروه‌های حاکم می‌گریزد. این است که سیستم عامل رژیم هنگ کرده ومعلق و پا درهوا است. نه می‌تواند برنامه ای اجرا کند(تعویق مکرر اجرای طرح یارانه‌ها به این دلیل است)، نه می‌توانند مجددا راه‌اندازی شود زیرا در این صورت دیگر سیستم عاملش بالا نمی‌آید. تنها می‌توان درایو سی‌اش (قانون اساسی آن) را فرمت کرد و یک سیستم عامل تازه بر روی سخت افزارهفتاد میلیون نفری نصب کرد. سیستم عامل‌ای که لااقل با خودش سازگار و منسجم باشد. سیستم عامل جمهوری اسلامی از روز اول دارای دونهاد موازی و ناسازگار بود که یکی را از سیستم جمهوری گرفته بود و دیگری را از سیستم سلطنتی. با اولین اجرای کامل و بدون تنازل قانون اساسی این ناسازگاری سیستماتیک(ونه شخصی) خودش را نشان داد. طرد و خلع بنی صدر مشکل را حل نکرد و به ظاهر«عبور از بحران» اتفاق افتاد. این معضل در دوره ریاست جمهوری آقای خامنه‌ای دوباره مشکل ساز شد و حذف پست نحست وزیری هم نتوانست معضل را حل کند. بنابراین مجددا در دوم خرداد سربرآورد. سرکوب اصلاحات بی‌فایده بود و گاوشان با جنبش سبز دوقلو زائید. این قانون اساسی ملغمه‌ای بی قانون از دو سیستم ذاتا مجزا ست که هرکدام منطق مستقل خودش را دارد. جمهوری اسلامی یک مشروطه جنون آمیز شرقی است که در آن سلطنت دینی با جمهوری، مشروطه شده است. نتیجه، یک سلطنت متزلزل و یک جمهوری مثله شده است. آنها که دنبال ریشه فتنه اند این «چشم فتنه» است اگر راست می گویند آنرا دربیاورند. نام واقعی این فتنه، جنون» ویرانی قطعی از دو سو« MADness (mutually assured destruction) است.


جنونی دوسویه که به جان ایرانی افتاده است و تا نابودی‌اش از پای نمی‌نشیند. این همان منطق جنگ سرد است که با انتخابات دهم «ریاست جمهوری» به جنگ گرم تبدیل شده است. بنابراین این رژیم نه یکسره برپایه ولایت فقیه است نه صرفا برپایه جمهوری بلکه مبتنی بر جنون دوسویه ولایت طلبان و جمهوری خواهان است. جنبش سبز دومین اجرای بدون تنازل قانون اساسی بود. در این جنبش مثل سال ۶۰ «جمهوری اسلامی بالقوه» به «جمهوری اسلامی بالفعل» تبدیل شد و باز فاجعه آفرید. بعد از این دوبار تجربه، خواست «اجرای بدون تنازل قانون اساسی» ادامه دادن جنونی ست که قائلش را نه تنها باید از رهبری جنبش خلع کرد بلکه باید یک‌سره راهی تیمارستانش کرد.


امروز در جناح اصولگرا شاهد عبور از این جنون دوطرفه به یک جنون یکطرفه هستیم و اگر موفق شوند رای شان را به کرسی بنشانند جنون یکطرفه شان به «عقل سلیم سیاسی» بدل خواهد شد یعنی یک سیستم پادشاهی دینی منسجم(مطلقه یا مشروطه) تشکیل می‌شود و می‌توانند کشور را به صورت خردمندانه اداره کنند. در این میان جمهوری‌خواهان اگر همچنان منفعل باقی بمانند بازی را پیشاپیش باخته‌اند. پس باید دست به انتخاب بزنند و میان سیستم ولائی و سیستم جمهوری یکی را برگزینند: یا این یا آن. آلترناتیو ولائی (حتی مشروطه‌اش) نزد مردم مردود است. آنها «مرگ بر اصل ولایت فقیه» گفته‌اند. سران فتنه یا باید مردم را برگزینند یا راهی دربار ولایت شوند. این از داخل کشور.


اما در خارج از کشور چه آلترناتیوی برای این رژیم ِ در آستانه‌ی «گسست سیستماتیک» می‌تواند شکل بگیرد؟ منظور ما از «می‌تواند» درست مثل داخل کشور پرسش «مشروعیت» آلترناتیو است نه صرفا افزایش فعالیت تشکیلات اپوزیسیون خارج از کشور. مراد ما تغییر کیفی است نه تغییر کمی. ممکن است یک حزب مثل حزب کمونیست کارگری یک «جمهوری سوسیالسیتی» را در نظر داشته باشند یا برخی دیگر خواهان «اعاده» پادشاهی و یا برخی دیگر«جمهوری اسلامی سکولار» اما آنچه یک طرح ذهنی را به مقام «آلترناتیو» برمی کشد مشروعیت و پذیرش آن در نزد اکثریت مردم است.


اراده مردم چگونه مشخص می‌شود؟ اگر «باور به روایات اعظم» را رها کنیم می‌بینیم اکثریت مردم تصوری ازآلترناتیو ندارند و مستقیما نمی توان آلترناتیو مشروع را از روی بیان مردم فهم کرد(این دلیل ابطال همه پرسی ۵۸ و خواست‌های موهوم مشابه آن است یعنی این فانتزی که «در فردای سرنگونی رژیم همه انواع حکومت را به رفراندوم می‌گذاریم و آلترناتیو آن است که از صندوق رای بیرون آید». من یکی قسم می‌خورم که نمی‌گذارم چنین خدعه‌ای در تاریخ ایران این بار تحت نام شیک دموکراسی تکرار شود). عموم مردم «انحلال طلب»اند نه «سرنگونی خواه». این مضمون «انقلاب سز» ما در برابر«انقلاب های ایدئولوژیک» است. ما از روی اراده منفی مردم ، آلترناتیو مشروع را مشخص کنیم. «نفی مساوی تعیین است»(اسپینوزا). مردم خواهان انحلال نهاد ولایت فقیه و زیرمجموعه‌های آن با به تعبیری «انحلال حکومت اسلامی در جمهوری اسلامی» هستند. شعار «استقلال، آزادی،جمهوری ایرانی» در برابر شعار رسمی«استقلال، آزادی،جمهوری اسلامی» یک شعار انحلال‌طلبانه بود. بنابراین آلترناتیو ، یک «جمهوری منهای اسلامی» است. جمهوری مبتنی بر حقوق متساوی شهروندان ایرانی فارغ از دین و مذهب و ایدئولوژی شان یا اگر بخواهید «جمهوری ایرانی» است.


پیوند دموکراسی و ناسیونالیسم پیوندی صرفا زیباشناختی نیست بلکه این «میل ناسیونالیستی» است که عدم انسجام ذاتی کلمه «ایرانی» را حفظ می‌کند و راه را بر توتالیتاریسم می‌بندد. چه در تاریخ «ملت» ایران (از مشروطه گرفته تا ملی شدن نفت و حتی انقلاب مظلوم ۵۷) و چه بقیه «ملت»ها پیوند دموکراسی و ناسیونالیسم پیوندی مبارک بوده است. اهمیت میل ناسیونالیستی به حدی بوده است که ایدئولوژی‌های چپ و راست سعی در به خدمت گرفتن آن داشته‌اند. اما همان اندازه که پیوند ناسیونالیسم با دموکراسی پربرکت بوده ازدواج آن با ایدئولوژی‌های چپ و راست فاجعه آمیزاست. استالین با سیاست «سوسیالیسم در یک کشور واحد» همان پروژه‌ای را دنبال کرد که هیتلر و حزب ناسیونال-سوسیالیستش. سرانجام این پیوند نامشروع را همگان دیدند. «همان اصلی که به واسطه تاثیر و نفوذش می‌تواند ما را محو و نابود کند به واسطه عدم تاثیر و سترونی‌اش ما را سرپا نگه داشته و به پیش می برد»(شلینگ). ناسیونالیسم نامزد تاریخی دموکراسی است و «حقوق شهروندی متساوی» ثمره این ازدواج مشروع است. زمانی که در اعلامیه حقوق بشر گفته می‌شود «هرانسانی صرف نظر از نژاد و مذهب و ایدئولوژی....» ما صرفا با یک بیانیه اخلاقی بدون ضمانت اجرا طرفیم که فقط به درد «فرار از عمل» می‌خورد اما آنگاه که در قانون اساسی گفته شود «هر ایرانی صرف نظر از قومیت، دین، مذهب و ایدئولوژی....» ما با یک «حق» به مفهوم حقوقی آن سروکار داریم که ناقض آن قابل تعقیب حقوقی در دادگاه و خارج از دادگاه است.


اخیرا آقای محمدرضا نیکفر در مقاله‌ای به نام «ایدئولوژی ایرانی» به نقد آرامش دوستدار پرداخته و پروژه نقد ایدئولوژی‌اش را«نقد نقد ملت‌باورانه عقب ماندگی ملی» تعریف کرده است. ایشان هنوز به پارادایم آگاهی-محور نقد ایدئولوژی وفادار است. پاسخ این قبیل نقدها به قول ژیژک یک «خوب که چی؟» است. گیرم که «درست» می‌فرمائید، چه فایده‌ای بر چنین نقد و «اثبات»ی مترتب است؟ در عوض من نیکفر را به نقد اگزیستانسیالیستی و کیف-محور ژیژک دعوت می‌کنم. ژیژک می‌گوید ایدئولوژی نه «آگاهی کاذب» بلکه «کذب آگاهی» است. ما در یک غار افلاطونی زندگی می‌کنیم. واقعیت اجتماعی، نمایش سایه‌هاست و آنچه این نمایش کاذب را به عنوان واقعیت، سخت و استوارو پابرجا می‌کند میل ذاتا اجتماعی ماست. بدون «کیف» ولذت دردناک ما، واقعیت دود می‌شود وبه هوا می‌رود و ما به نیروانا در می‌غلطیم. بنابراین نقد واقعی و عملی ایدئولوژی در این پارادایم همانا دست بردن در هسته کیف و چهره زدائی از سوژه فریفته و مسحور ابژه والای ایدئولوژی است.«اثبات کذب آگاهی ایدئولوژیک» نام دیگر آن چیزی ست که نیچه «کینه توزی متافیزیکی» می‌نامد.


باری «ناسیونالیسم ایدئولوژیک» میل هیستریک ما به بت‌واره‌های ملی (مثل پرچم،خاک و...) است اما همین میل در ترکیب با دموکراسی (ناسیونالیسم دموکراتیک) به یک «میل به میل» تبدیل شده و شان اخلاقی پیدا می‌کند. در برابر «سکولاریزم مجرد و انتزاعی» باید که بر ناسیونالیسم دموکراتیک به عنوان «سکولاریزم انضمامی» تاکید کرد.

Wednesday, August 11, 2010

فرمان انقلاب

من در مقاله «ولایت مشروطه: بازنگری برمبنای قانون اساسی مشروطه» تمام انصاف والبته هنر تجاهل العارف ام را فراخواندم تا یک راه حل قانونی برای معضل«عدم تطابق نظام حقوقی جمهوری اسلامی با نظام حقیقی اش » پیدا کنم . با این فرض که نهاد ولایت ادامه قانونی سلطنت مشروطه است واختیارات وتکالیف او را به ارث می برد به این چهار نتیجه رسیدم: بازنگری در قانون اساسی به منظور 1-حذف نهاد ریاست جمهوری و اعاده نهاد نخست وزیری 2-ابقای مجلس خبرگان به عنوان بخش مهمی از نهاد ولایت 3-تبدیل مجمع تشخیص مصلحت به کمیسیون تشخیص مصلحت زیر نظر مجلس 4-تقلیل شورای نگهبان قانون اساسی به شورای نگهبان شرع به عنوان ادامه فقهای متمم قانون اساسی مشروطه. راستش را بخواهید عملی کردن این چهار پیشنهاد مساوی براندازی جمهوری اسلامی ست. اگر نهاد ریاست جمهوری را حذف کنیم باید کلمه "جمهوری" را از عبارت"جمهوری اسلامی" هم حذف کرد و از طرفی مطابق قانون اساسی فعلی اصول مربوط به جمهوریت الی الابد غیر قابل تغییرند همچنانکه اصول مربوط به اسلامیت هم غیر قابل تغییر است یعنی پیشنهاد های سوم و چهارم من هم مصداق بارز براندازی ست. اساسا اصلاح این نظام مساوی براندازی ست. از یک طرف ولایت ادامه سلطنت است(مطابق قانون اساسی)و از طرفی این نهاد در همه پرسی سال 58(جمهوری اسلامی:آری یا نه؟) ساقط شده است و زمانی که یک رابطه حقوقی منحل شود بحث قائم مقامی هم خودبه خود منتفی ست. ولی فقیه نمی تواند قائم مقام پادشاه مشروطه باشد اما چرا عملا هست؟
هر انقلابی یک فرمان ساده و همه فهم دارد که می توان آنرا قانون اساسی غیر مکتوب نامید. قانون اساسی مابعد انقلاب باید تحقق این قانون اساسی غیر مکتوب باشد. یک انقلاب موفق بر این اساس ارزیابی می شود. مثلا فرمان انقلاب مشروطه این بود: پادشاهی مطلقه باید مشروطه شود. قانون اساسی مشروطه تحقق این فرمان ساده بود. هر اصل از اصول قانون اساسی مشروطه که با این قانون ساده مطابق نبود می توانست بر این اساس مورد بازنگری قرار گیرد. قانون اساسی مکتوب باید مطابق قانون اساسی ساده ،عمومی و همه فهم یعنی فرمان انقلاب باشد. بر این اساس کلمه "ضد انقلاب" مفهوم می شود. این است که «مشروعه خواهان»در انقلاب مشروطه به عنوان«ضدانقلاب»محکوم می شوند. گرچه شیخ فضل الله نوری به حق محکوم به اعدام می شود اما این اعدام عملا بی فایده بود زیرا مانع از تصویب متمم (نقطه حقیقی شکست مشروطه خواهان)نشد. با این حال مشروطه تا حدودی موفق بود و هفتاد سال دوام آورد چرا که قانون اساسی مکتوب اش با قانون اساسی غیرمکتوب اش(فرمان انقلاب)تقریبا مطابق بود.حال پرسش این است که در باره انقلاب 57 چطور؟آیا انقلابی موفق بود؟
با وجود نسخ صریح نظام پادشاهی مشروطه در همه پرسی سال 58 در قانون اساسی از آن عبور نشد و به لحاظ حقوقی پابرجا ماند. دلیل آن روشن است: قانون اساسی تحقق فرمان انقلاب اسلامی 57 بود یعنی این فرمان: «شاه باید برود و خمینی به جایش بنشیند ».بنابراین اصلا عجیب نیست که همراه داشتن عکس خمینی جرم بود آخر امام خمینی رقیب اعلاحضرت همایونی بود. همان اندازه که انقلاب مشروطه غیرشخصی و ایجابی بود انقلاب اسلامی 57 شخصی و سلبی بود. انقلاب اسلامی انقلاب نفرت بود: نفرت از محمد رضا( تا شاه کفن نشود این وطن وطن نشود). حتی آنجا که انقلابیون شعار می دادند«ما میگیم شاه نمی خوایم نخست وزیر عوض میشه/ما میگیم خ.ر نمی خوایم پالون خ.ر عوض میشه» باز هم منظور آنها شخص شاه بود نه نهاد پادشاهی. نکته جالب توجه در جنبش سبزاین است که مردم بیشتر شعار غیرشخصی«مرگ بر اصل ولایت فقیه» سر می دادند تا «مرگ بر خامنه ای». از شعار اول اش(رای ما کو؟) حقیقت ایجابی و غیر شخصی اش هویدا بود.چرا انقلاب اسلامی 57 شخصی و سلبی بود؟به دلیل «اسلامی»بودن اش. یک انقلاب «اسلامی» نمی تواند کلی نگر و کلی گرا باشد. باید خودی و نخودی کند ،باید همه چیز را شخصی کند و از بلندنظری فاصله بگیرد.اسلام یعنی خودپرستی. فرمان انقلاب اسلامی این بود: شاه باید برود و خمینی به جایش بنشیند. آنچه بعد از انقلاب رخ داد تحقق همین فرمان بود. قانون اساسی مکتوب ،فرمان انقلاب را تحقق بخشید و کلاهبرداری بنی صدر (قالب کردن جمهوری به انقلاب ولایت فقیه)هم بی اثر شد. بنی صدر یک کلاهبردار حرفه ای نبود. یک کلاهبردار حرفه ای به قول ژیژک تمایل خود قربانی را به دوز و کلک بسیج می کند و به کار می گیرد:«راه درست کلاهبرداری آن است که چشم انداز کسب پول هنگفت به صورتی سریع و نیمه قانونی را پیش روی قربانی خود قرار دهیم،آنهم به شکلی که قربانی، تحریک شده توسط پیشنهاد ما درباره گول زدن یک شخص ثالث،متوجه حقه اصلی نشود،حقه ای که خود اورا به نادانی فریب خورده بدل خواهد ساخت...یا به زبان هگلی،تامل بیرونی شما –یعنی کلاهبردار-برقربانی ، خود از قبل نوعی تعین تاملی نهفته در ذات خود قربانی است. من[قربانی حقیقی] در "نفی"کردنم-یعنی فریب دادن قربانی ثالث ناموجود-عملا "خود را نفی می کنم"،فریب دهنده خود فریب می خورد.»آیا خلع اولین رئیس جمهور ایران در سال60هجری شمسی پیامد لو رفتن و شکست پروژه کلاهبرداری غیر حرفه ای بنی صدر نبود؟ در وجود قربانی(امام راحل) میلی به«جمهوری»نبود.امام راحل تا آخرین لحظات عمرش به "محمد رضا شاه" وفادار بود و در آخرین فرمان اش مبنی بر بازنگری این وفاداری به اوج رسید. در واقع کلاهبردار اصلی و حرفه ای "امام راحل" بود و بنی صدر قربانی حقیقی. فریب دهنده خود فریب خورد.
آیا در جنبش سبز همین وضعیت برای مهندس موسوی در مقام نماینده "خط امام" اتفاق نیفتاد؟ مهندس موسوی می خواست به عنوان یک «اصلاح طلب اصولگرا» اصلاح طلبان رادیکال(ساختارشکنان)را فریب دهد و به دامان نظام بازگرداند اما از دل حرکت اش«مرگ بر اصل ولایت فقیه»بیرون آمد و حتی خودش می گوید:"قانون اساسی وحی منزل نیست و قابل تغییر است". امروزه اگر از اجرای بدون تنازل قانون اساسی دم می زند منظورش «ولایت طلبی»نیست بلکه دوز و کلکی برای تحقق«میل به جمهوری»ست. این بارنماینده امام راحل قربانی حقیقی ست و مردم کلاهبردار حرفه ای. همانگونه که انقلاب مشروطه و انقلاب اسلامی موفق شدند "انقلاب سبز"هم موفق می شود. انقلاب سبز بر خلاف انقلاب اسلامی 57 غیرشخصی و ایجابی است. ما نمی خواهیم خامنه ای برود و هاشمی یا سیدحسن خمینی به جایشبرتخت بنشینند بلکه می گوییم:«مرگ بر اصل ولایت فقیه». ولایت بازمانده سلطنت است و باید ازمیان برداشته شود. انقلاب سبزکه با اعتراض به نتایج انتخابات "ریاست جمهوری" شروع شد انقلابی برای تحقق یک جمهوری تمام عیار است و ازخواست" تعویض رئیس جمهور" به« انتقال تمام قدرت ولی فقیه به رئیس جمهور» فراروئیده شد.
نتایج:
1-حذف نهاد ولایت فقیه و زیر مجموعه های آن و اعطای اختیارات آن به نهاد ریاست جمهوری
2-انحلال مجلس خبرگان
3-انحلال مجمع انتصابی تشخیص مصلحت نظام
4-انحلال شورای نگهبان منتصب ولی فقیه و اعطای اختیارات آن به دادگاه قانون اساسی
...واین فهرست را پایانی نیست. به طور خلاصه فرمان انقلاب سبز این است:«یک جمهوری تمام عیار باید شکل بگیرد».از بن بست جمهوری اسلامی بیرون بزنید. این حکومت "منطقا" اصلاح پذیر نیست. آیا منطقی است که خود ولی فقیه دستور بازنگری در قانون اساسی برای انحلال نهاد ولایت فقیه با تمام زیرمجموعه هایش را صادر کند؟البته غیر ممکن نیست که آقای خامنه ای از ولایت بازگردد و به راه جمهوری درآید اما ما به انتظار معجزه نمی نشینیم
http://www.balatarin.com/users/marcos/links/submitted