Sunday, July 25, 2010

براندازی جمهوری اسلامی و تاسیس جمهوری دموکراتیک

با نقد کتاب "براندازی،ضد ولایت فقیه" آغاز می کنیم که البته کتاب خوبی ست و ارزش نقد کردن را دارد. در مقاله قبلی(جنبش جمهوری خواهی سبز، فرزند جنبش سبز)از جهت ماهیت نظام موجود ولایت فقیه(اتوریتر یا توتالیتر؟)آن کتاب را نقد کردیم. امروز می خواهیم با نقد فانتزی بنیادین آن کتاب که فانتزی بنیادین اکثریت ما ایرانیان است مطلب را به پیش ببریم. ما ایرانیان چنان درباره مشروطه خواهان غلو می کنیم که گویی مشروطه خواهان فراتر از مثلا محمد خاتمی فکر می کرده اند. آنها هم خواهان«عدالت سازگار با دین» بوده اند. یعنی اگر عدالت با دین(یا قرائتی از دین)سازگار نباشد باید به جای آن ستم را برگزینیم. همیشه در طول این صد و چند سال از کیسه دموکراسی و آزادی وعدالت برداشته ایم تا دین سرپا بماند چرا که نتوانسته ایم بین دوگانه«عدالت یا دین؟»یکی را انتخاب کنیم. «بیش ازصد سال فرصت سوزی»، این است نام واقعی آنچه از مشروطه تاکنون بر ایران گذشته است. ما چیزی به اسم "مشروطه خواه" نداشته ایم بلکه عموما "مشروطه مشروعه خواه" داشته ایم. اسطوره ساختن از این موجودات ناقص الخلقه تنها به درد ارضای حس خودشیفتگی ما می خورد. نه ، ما گذشته پرافتخاری نداشته ایم. باید این توهمات را از خودمان دور کنیم و تعلیمات خاتمی های این یک قرن را به دور بریزیم و از نو مفاهیم مدرن را بیاموزیم بدون هیچ گونه تقلیل و از سروته آن زدن. ما دموکراسی و آزادی را با یکسری امور تخیلی اشتباه گرفته ایم و این "آزادی تخیلی"،"دموکراسی تخیلی" ،"سکولاریزم تخیلی"،"جامعه مدنی تخیلی" وهزار"....تخیلی" دیگر، روح ایرانی را به یک «روح خودفریب، خودشیفته و متوهم» بدل کرده که توان دیدن و شنیدن حتی یک حقیقت کوچک را درباره این مفاهیم ندارد و مدام در طلب امر موهوم آمار کشته هایش را بالا می برد. روح ایرانی باید از خود اسطوره زدایی کند. صد سال خودفریبی و هرزه ستیزی هیچ افتخاری ندارد.«جمهوری اسلامی» همان«مشروطه مشروعه»بود و تقی زاده و آخوند زاده و دیگر مشروطه مشروعه خواهان همان تصوررا از "مشروطه" داشتند که خمینی از "جمهوری"داشت. تنها متفکر قابل احترام در طول این صد سال احمد کسروی ست که قاتل اش نخستین جرقه های انقلابی-اسلامی را در دل آقای خامنه ای روشن کرد. کتاب ارتجاعی کشف الاسرار خمینی حاوی فتوای قتل این متفکر بزرگ بود.

نویسنده کتاب مورد اشاره ما نیزگرفتار توهم عمومی ایرانیان ست و گمان می کند "مشروطه مشروعه خواهان " دنبال "دموکراسی لیبرال و لائیک" بوده اند. او از نظامی سخن می گوید که ممکن است هر شکلی داشته باشد(حتی شکل سلطانی) اما محتوای اش دموکراتیک باشد. این تفکیک «شکل نظام/محتوای نظام» بیش از همه مرا یاد "امام"خمینی می اندازد که می گفت شکل نظام جمهوری و محتوای اش اسلامی باشد. این تفکیک که مورد علاقه نظریه پرداز نازی ها کارل اشمیت بود اساس فاشیزم است. ما هنوز نتوانسته ایم یک گام ،حتی یک گام، فراتر از خمینی بیندیشیم.برخلاف تصور آقای کامران مساله ما دقیقا «شکل نظام» است. "شکل نظام" باید دموکراتیک باشد و گرنه همه دم از محتوای دموکراتیک می زنند. از منظر "محتوای نظام" حق با احمدی نژاد است: در ایران آزادی نزدیک به مطلق وجود دارد. پس داو (آنچه دعوا بر سر آن است)مبارزه بر سر شکل نظام است: ولایت شاه و شیخ یا جمهوری؟ مردم انتخاب خودشان را کردند. آنها در روز روشن شعار دادند:«استقلال ،آزادی،جمهوری ایرانی».

بنابراین هدف مشخص است: براندازی جمهوری اسلامی و تاسیس جمهوری دموکراتیک. حال باید دید این هدف منطقا چه استراتژی و تاکتیک هایی را برما الزام می کند. معمولا گفته می شود که براندازی به سه شکل اتفاق می افتد: کودتا،جنگ داخلی و شورش انقلابی. اما این در حقیقت «براندازی مادی»ست آنچه اهمیت اصلی را دارد«براندازی معنوی»ست. براندازی معنوی دگرگونی اساسی در" اخلاق جمعی" ست. براندازی معنوی یک استراتژی ست در حالی که «مبارزات بی خشونت»یک تاکتیک است و شایسته نام استراتژی نیست. دستورسلبی«خشونت نکنید» که انکار و طرد "شور انقلابی" مردم است باعث تحریک مردم به تخطی از آن و در واقع عامل خشونت بیشتر است. ما به عوض طرد و انکار منحرفانه شورانقلابی باید به سمت والایش و روحانی کردن این غریزه حیاتی جنبش حرکت کنیم. ما نمی گوئیم«خشونت نکنید»بلکه می گوئیم«بی رحم باشید» و بی رحم واقعی کسی ست که «هسته روحانی» ضدجنبش را متلاشی می کند نه پوسته فیزیکی اش را. «روح، دیکتاتوری ست»(والتر بنیامین) و براندازی واقعی، تکه تکه کردن روح حاکم است. بدون براندازی روح حاکم،براندازی فیزیکی حاکمیت(کودتا،جنگ داخلی،شورش انقلابی) بی فایده بلکه مضر است.«انقلاب پیش از آگاهی توده ها فقط یک فاجعه است»(علی شریعتی). هر چه براندازی معنوی وسیع تر باشد وسعت و خشونت براندازی فیزیکی کمتر خواهد بود با این حال حداقلی از خشونت ناگزیر است.

اما براندازی معنوی دقیقا چیست؟ نگریستن از بلندای یک اخلاق والاتر به اخلاق جمعی موجود و حاکم کردن اخلاق والاتررا براندازی معنوی یا براندازی اخلاقی می گوئیم. این نگریستن از بلندای اخلاق والاتر به اخلاق پست مشابه آن چیزی ست که نیچه«نگریستن از فراسوی نیک و بد»می نامد. براندازی معنوی در شرایط کنونی ایران یعنی نگریستن از بلندای اخلاق دموکراتیک به اخلاق جمعی فاسد اسلامی و حاکم کردن اخلاق دموکراتیک. هر نگریستن و مشاهده ای نقطه کوری دارد(به نظریه سیستم های اجتماعی نیکلاس لومان مراجعه شود) و نقطه کور این نگرش این است که اخلاق اسلامی مطلقا توحش است که بدون تردید بزرگنمایی ست. تا بوده بشر اخلاقی بوده و انسان ماقبل اخلاقی فقط یک افسانه است. این نقطه کور گناه نخستین هر اخلاق و ثمره نزدیک شدن به درخت نیک و بد است(ان الانسان کان ظلوما جهولا). این کوری موضعی غرامتی ست که باید پرداخت تا اخلاق دموکراتیک را بر جامعه حاکم کرد. «تمامی وسایلی که با آنها بنا بوده است بشریت، اخلاقی شود از بیخ-و-بن غیر اخلاقی بوده اند»(نیچه،غروب بت ها). نخواستن این امر غیردموکراتیک(یا به واقع«هسته استبدادی دموکراسی») عین نخواستن دموکراسی ست دموکراسی ِ منهای دموکراسی ست. کانت این "حفره غیر اخلاقی" در درون هر اخلاقی را با عنوان "شانس اخلاقی" بررسی کرده است. مثال کانت شورش انقلابی ست. شورشیان اگر موفق شوند نظم اخلاقی موجود را براندازند در نظام تازه مجازات نخواهند شد. این«هسته غیر اخلاقی» در درون هر اخلاق ای چنان اساسی و تعیین کننده است که می توان بر اساس آن آزمونی برای اخلاق والاتر پیش نهاد:«آن اخلاقی که بتواند در دل مغاک خود(هسته غیر اخلاقی خود)بنگرد و سرنگون نشود اخلاق والاتر است». اخلاق اصلاحات به رهبری خاتمی در سال 84 از این آزمون سرافکنده بیرون آمد اخلاق مبارزات بی خشونت هم در روز عاشورا.

اخلاق دموکراتیک اما موفق خواهد شد، اخلاق دموکراسی واقعی نه دموکراسی تخیلی و گله ای. دموکراسی با این تعریف:

«دموکراسی برخلاف نظر آقایان تأسی به باورهای اکثریت نیست بلکه دفاع سازش ناپذیر از حقوق اقلیت ها در مقام شهروند متساوی الحقوق و متساوی المنزلت است»(عبدی کلانتری)

وشکل متناسب با این محتوا "جمهوری دموکراتیک" است.

Wednesday, July 21, 2010

جنبش جمهوری خواهی سبز، فرزند جنبش سبز

شعار «مرگ بر اصل ولایت فقیه»در ۱۳ آبان ۸۸ و در دانشگاه تهران سرآغاز نطفه بستن جنبشی دیگر در دل جنبش سبز شد که با زیرپا گذاشتن بیلبورد سیدعلی خامنه ای و رژه رفتن روی آن در ۱۶ آذر تکامل یافت: «جنبش جمهوری‌خواهی سبز».

طرح قضیه پاره کردن عکس «امام» در صدا و سیمای میلی برای صدمه زدن به این جنبش بود که در شکم مادرش (جنبش سبز)درحال ورجه وورجه می‌زد. مرگ مسیحایی مرحوم منتظری جنین این جنبش را از مرگ نجات داد و این جنبش، ساکنان شهر قم را با شعارهای «سید علی بای بای، سید علی بای بای»، «قانون اساسی اصلاح باید گردد ولایت مطلقه الغا باید گردد»، «منتظری مظلوم راهت ادامه دارد حتی اگر دیکتاتور بر ما گلوله بارد» و...بهت زده کرد و ابهت پوشالی بت بزرگ را شکست. این جنبش در روز عاشورا پوسته اش را شکست و بیرون آمد. مهر مادری جنبش سبز نسبت به فرزند دلبندش همچون مهر مریم مقدس نسبت به عیسی مسیح تا این لحظه بی دریغ بوده است.

با این حال جنبش والد و جنبش فرزند تفاوت‌هایی دارند که نمی‌توان از کنار آن به سادگی گذشت:

۱-جنبش همگانی سبز بدون چارچوب بود. به همین دلیل همه چارچوب‌ها را در بر می‌گرفت از سلطنت مشروطه سکولار تا سلطنت مشروطه دینی و دیکتاتوری پرولتاریا ی کمونیست‌های کارگری وحتی نظارت فقیه برخی اصول گرایان. جنبش جمهوری خواهی سبز اما چارچوب اش معین است: جمهوری دموکراتیک. همه مایی که مراسم معنوی ۲۵ تا ۳۰ خرداد وجمعه سبز و روز قدس را تجربه کرده و به واقع لمحه‌های عرفانی آنرا چشیده‌ایم این تجربه را تا ابد در ذهن خویش خواهیم داشت (در این تجربه‌ها بود که سخن گوته برایم مفهوم شد که«روح انسان با آب برابر است») اما به هیچ وجه نباید این تجربه را نوستالژیک کرد و به ارتجاع درغلتید. به بیان کانت، جنبش همگانی سبز در حوزه زیباشناسی امر زیبا بود و جنبش جمهوری‌خواهی سبز در حوزه زیباشناسی امر والاست. جنبش سبز به لطف هدایت«امر زیبا» پیشروی کرد و قوه متخیله جمعی را از مرزهای فاهمه آزاد کرد اما رویارویی متخیله آزاد با «امر وال»"ی بی صورت، هماهنگی تازه ای میان قوای سوژگانی وبنیان خرد تازه ای را برنهاد که هدایتگر جنبش جمهوری خواهی سبز خواهد بود.

۲-جنبش والد به دلیل همان ویژگی جهانی‌اش بیشتر بر ارزش‌های کلی جهانشمول «حقوق بشر» تاکید می‌کرد اما جنبش فرزند بر ارزش‌های کلی محلی تاکید می‌کند: حقوق متساوی شهروندی. شهروندان ایران باید از تبعیض سیستماتیک و ساختاری رها شوند. تفاوت حقوق شهروندان فارس و غیر فارس باید از میان برود. تفاوت حقوق شهروندی مسلمان و غیر مسلمان باید از میان برود و اما از آنجا که «اساس اسلام تبعیض است»(شیخ فضل الله نوری) و تک تک اصول قانون اساسی فعلی بیان این تبعیض است از تغییر کل قانون اساسی فعلی گریزی نیست. حذف «بی عدالتی ساختاری» از قانون اساسی فعلی ماهیت اسلامی نظام را تغییر می‌دهد (اینجا خودفریبی جایز نیست). حذف این بی‌عدالتی‌های سیستماتیک یعنی تاسیس یک نظام تازه: «جمهوری دموکراتیک» بدون هیچ پسوند دیگری.


۳-این جنبش به «حکومت قانون»باور دارد درحالی که جنبش والد«ورای قانون و فقه » بود(به دلیل خصلت زیبایی شناختی آن). جنبش همگانی سبز نه اصلاح‌طلب بود نه برانداز زیرا اساسا پرسش قدرت را معلق کرده بود اما جنبش فرزند برانداز است. یا باید به بی عدالتی‌های ساختاری گذشته برگشت و بر سر لاشه جمهوری اسلامی چانه زنی کرد(ارتجاع به اصلاحات) یا از توش و توان عرفانی تجربه شده در جنبش والد بهره گرفت و تا رفع هر گونه بی‌عدالتی ساختاری از پای ننشست. حذف این تبعیض سیستماتیک مساوی براندازی جمهوری اسلامی ست.


۴-جنبش همگانی سبز رهبر مشخصی نداشت رهبرش «امر زیبا» بود اما جنبش جمهوری‌خواهی سبز رهبر دارد: جنبش دانشجویی. این جنبش میان خارج و داخل بر اساس چارچوب و منطق اش اتحاد ایجاد می‌کند. ما نمی‌توانیم از یک طرف هموطنان پناه‌جوی‌مان را به صورت دلبخواهی و با عبارت زشت «خارج نشین» از جنبش مان حذف کنیم و از طرف دیگر از هموطنان ساکن داخل بخواهیم با اسم واقعی‌شان مطلب بنویسند تا برادران برخی‌ها در وزارت اطلاعات راحت‌تر دستگیر و زندانی شان کنند. ما بر اساس منطق و چارچوب مان درون و برون جنبش را تعریف می‌کنیم.


۵- این جنبش بدون تمایز میان داخل و خارج بر اساس چارچوبش با بقیه مرزبندی می‌کند. ما نه سلطنت مشروطه سکولار را تاب می‌آوریم نه سلطنت مشروطه دینی را. جنبش ما نهاد سلطنت(سکولار یا دینی)را برنمی‌تابد. این جنبش «اسلام مرکزگرا» را طرد می‌کند(مصداق این اسلام فقط "اسلام میلی "سید علی خامنه‌ای نیست بلکه "اسلام سکولار" کدیور هم هست). آغوش این جنبش به روی اسلام مرکز گریز(فقه مرکز دین است)سروش،گنجی، بنی صدر، محمد مجتهد شبستری، مصطفی ملکیان، آرش نراقی و...باز است. این جنبش، دموکراسی را زائده سرمایه داری نمی‌داند بنابراین مرز ما با طالبان«دیکتاتوری پرولتاریا»روشن است. این جنبش، آزادی را شرط رهایی می‌داند و آغوشش به روی چپ دموکراسی خواه باز است.

۶- این جنبش به «حکومت قانون»(لائیسیته)باور دارد نه صرفا«جدائی مرکز دین از مرکز سیاست»(سکولاریزم) بنابراین خود را درگیر بحث‌های هیستریک میان سلطنت‌طلبان دینی و سکولار بر سر "سکولاریزم" نمی‌کند. امروز جنبش همگانی سبز از همگانیت افتاده است و هر گروه و دسته‌ای به مقرشان بازگشته‌اند. در داخل اصلاح‌طلبان راه«ارتجاع به اصلاحات»را در پیش گرفته‌اند. اما ما در گذشته جای پایی نداریم. مقر ما در «آینده» است. ما به آینده بازمی‌گردیم. این به لطف «خودآئینی» ما ممکن است. ما به خودمان بازمی‌گردیم «خود» تازه‌ای که در ۱۳ آبان و۱۶ آذر و عاشورا شکل گرفت. بنابراین راه بازگشتی در کار نیست و باید با اعلام هدف، استراتژی و تاکتیک در دل آینده مستقر شد. هدف، براندازی نظام تبعیض ولایت فقیه و تاسیس یک نظام جمهوری دموکراتیک است. براندازی به سه شکل ممکن است: کودتا، جنگ داخلی و انقلاب. هر سه گزینه مدنظر ماست اما بر اساس ماهیت نظام فعلی باید این گزینه‌ها را اولویت بندی کرد. آقای رامین کامران در کتاب «براندازی، ضد ولایت فقیه» گزینه انقلاب را بر اساس ماهیت توتالیتر نظام فعلی در اولویت قرار داده است اما به دلیل اینکه ما ماهیت نظام فعلی را «اتوریتر» می‌دانیم نه توتالیتر، اولویت بندی ما کمی متفاوت خواهد بود.

اگرسال‌های بعد از انقلاب را بر این اساس دوره‌بندی کنیم به نتیجه‌ای خلاف نظر نویسنده آن کتاب خواهیم رسید. در آغاز پیروزی انقلاب که هنوز فقط زمزمه‌هایی از ولایت فقیه بود و بعد بدون اینکه حقیقتا جدی گرفته شود در قانون اساسی ثبت شد. دوره غیاب عینی ولایت فقیه (از ابتدای پیروزی انقلاب تا خرداد ۶۰) را دوره جمهوری می‌نامیم. با عزل بنی صدر وحوادث پس از آن نظام ولایت فقیه با ماهیتی توتالیتر تاسیس شد که تا فرمان بازنگری در اوج بود و از آن به بعد انحطاط اش آغاز شد و درجریان دوم خرداد به طور کامل محو و نابود شد. این نظام توتالیتر یک حکومت ایدئولوژیک بود. عقلانیت اقتضاء می‌کرد که این حکومت ایدئولوژیک «ایدئولوگ» داشته باشد و ایدئولوگ آن فقها بودند (مبنای مرتضی مطهری برای توجیه ولایت فقیه همین بود). ناکارآمدی «حکومت فقه» و ایدئولوژی فقاهت به زودی آشکار شد و معارضه آقایان خمینی و گلپایگانی پیامد این امر بود نه علت آن. کاشف «اختگی فقه» در دوره کمون آن کسی نبود جز هاشمی رفسنجانی. بدون این کشف که کمتر از «کشف ولی فقیه» نیست، نظام توتالیتر ولایت فقیه در سال‌های اول جنبش دوم خرداد به نقطه پایان رسیده بود و امروز شاهد ولایت فقیه نبودیم.


بازنگری در قانون اساسی در سال ۶۸ مقدمه چینی برای این شیفت پارادایم بود. با پایان پارادایم توتالیتر و تاسیس نظام اتوریتر ولایت مطلقه فقیه در سال ۷۸ سپاه رسما وارد دسته‌بندی‌های سیاسی شد. ماهیت نظام تازه، محافظه‌کاری مدرن بودو عقلانیت ویژه‌ای می‌طلبید عقلانیت محافظه‌کارانه‌ای که در شخص آقای خامنه‌ای زیاد از آن خبری نبود. نکته طنز آمیز این است که او و رئیس جمهور محبوبش در تضاد کامل با این عقلانیت قرار داشتند و بیشتر شخصی مثل هاشمی را می‌طلبید تا کسی مثل علی خامنه‌ای را. به هر شکل دوره اتوریتر ولایت فقیه، با زیر پاگذاشتن اصول عقلانیت محافظه‌کاری مدرن توسط محمود احمدی نژاد در مناظره‌های انتخاباتی و سپس افتادن خامنه‌ای در چاله خطبه‌های خون پایان یافت. محمود احمدی‌نژاد با این توهم که این بحران ساختگی از آن دست بحران‌های خود ساخته نظام برای تداوم اتوریته است نظام را به کام یک «بحران واقعی» فروبرد. در این بحران اصل نظام و فرع آن از هم تفکیک شد و اصل و هسته نظام یعنی ولایت فقیه هتک حرمت شد و دیگر وجود پوسته نظام (انتخابات‌های فرمایشی)هم زاید شد. اینگونه نظام اتوریتر ولایت فقیه به «دیکتاتوری نظامی علی خامنه‌ای» بدل شد و مساله جانشینی‌اش مساله اصلی خانواده کودتا. اگر نظام توتالیتر و اتوریتر قابل دفاع عقلانی بودند اما نظام دیکتاتوری نظامی شبه-سکولار دیگر قابل دفاع عقلانی هم نیست(عقلانیت ایدئولوژیگ یا عقلانیت محافظه کار). هیچ پشتوانه منطقی ندارد "زور محض" است و با یک کودتا پایان می‌یابد چرا که هیچ عقبه‌ای ندارد. با وجود اینکه بنا به ماهیت اتوریتر نظام کنونی ولایت فقیه گزینه‌های کودتا و جنگ داخلی در اولویت قرار دارند اما به دلیل نداشتن امکانات به ناگزیر گزینه انقلاب را در اولویت قرار می‌دهیم مضافا بر اینکه این گزینه استقلال جنبش را هم بیشتر تامین می‌کند. بدیهی است به دلیل اختلاف عقیده ما با نویسنده آن کتاب در باب ماهیت نظام کنونی استراتژی وتاکتیک‌های ما با ایشان کمی متفاوت خواهد بود که در مقاله بعدی راجع به آن بحث خواهد شد.


نکته آخراینکه این روزها به دلیل عدم امکان دفاع عقلانی و نرم از ولایت فقیه تنها دفاع فیزیکی و سخت از آن ممکن است، گام نهادن سپاه در میدان جنگ نرم، پذیرش پیشاپیش شکست است. میدان مین جنگ نرم، پایان کار سربازان گمنام امام زمان خواهد بود.

Monday, July 19, 2010

حکومت قانون: حلاجی مفهوم سکولاریزم

سکولاریزم را به غلط «جدائی دین از سیاست»ترجمه کرده‌اند. اول باید دین و سیاست را تحلیل کرد و بعد در باب سکولاریزم تصمیم گرفت. نه دین قابل تقلیل به فقه است نه سیاست قابل تقلیل به دولت اگر چه فقه مرکز دین است و دولت مرکز سیاست (هر چند متفکر بزرگی همچون خانم هنا آرنت سیاست را «مداخله شهروندی» تعریف کند). این را تاریخ به ما می‌آموزد و نباید به دام قرائت‌های فرضی و خیالی از دین و سیاست بیافتیم. می‌توان در ادامه حرکت منتسکیو برای مهار قدرت سکولاریزم را «جدایی مرکز دین از مرکز سیاست» تعریف کرد اما اجازه بدهید به این کم قانع نشویم.


جدائی فقه و قانون بدیهی ست. فقه مطابق تعریف شریعت الهی (اسلامی،مسیحی،یهودی و....)ست یعنی مقدس، غیرقابل پرسش و ابدی ست(حلال محمد تا روز قیامت حلال و حرام او تا روز قیامت حرام است) و قانون مطابق تعریف شریعت انسانی است که غیر مقدس، قابل نقد وموقت است. ممکن است برخی اسم قانون را روی مقررات فقهی بگذارند ولی این امر در ماهیت قضیه تغییری ایجاد نمی‌کند. جدال امروز ما جدال فقه و قانون است. محل نزاع این است: سروری فقه یا سروری قانون؟


سکولاریزم را «سروری قانون بر فقه» می‌نامیم. سروری و غلبه با حذف فرق دارد. ممکن است فقه ذیل سلطه قانون به حیات خود ادامه دهد چه اینکه در زمان وزیر عدلیه جناب آقای علی اکبر داور در قانون مدنی همین اتفاق افتاد. بنابراین مساله «مساله غلبه و سروری»ست نه محو و نابودی.


با بازنگری در قانون اساسی جمهوری مرحوم اسلامی در سال ۶۸ و غلبه مصلحت بر عناوین اولیه و ثانویه فقهی ما با نوعی «غلبه بر فقه» مواجه شدیم که واکنشی دفاعی در مقابل ناکارآمدی حکومت فقه بود اما این غلبه با غلبه قانون فرق دارد. ولایت عامه فقیه(مبنای حکومت قبل از بازنگری) مبتنی بر «سروری فقه»بود اما ولایت مطلقه فقیه اگر چه مبتنی بر «سروری فقه» نیست اما مبتنی بر «سروری قانون» هم نیست. ولایت مطلقه فقیه «حکومت میل» است و "میل ولی فقیه" قلب این حکومت شبه-سکولار است.


بعد از انتخابات ما با تحقق این میل سروکار داشتیم. «مصلحت در خود» به «مصلحت برای خود»تبدیل شد و دیکتاتوری میل رهبری تحقق تام یافت. دیکتاتوری میل رهبری حکومتی شبه-سکولار است نه سکولار زیرا حکومت میل است نه حکومت قانون. شبه-سکولار بودن آن از این جهت است که حکومت فقه نیست. در دیکتاتوری میل رهبری،حلال محمد تا زمانی که میل سیدعلی اقتضا کند حلال محمد است و حرام او هم هم همین طور و روز قیامت در واقع مطابق این روایت روزهای قیام و نعوظ آلت رهبری است.


ما امروز دو انتخاب داریم:


۱- انتخاب ارتجاعی بازگشت به «عصر طلائی امام» و ولایت عامه فقیه یعنی حرکت از «حکومت میل رهبری» به «حکومت فقه»


۲- طرد مطلق ولایت فقیه یعنی حرکت از «حکومت میل ولی فقیه» به «حکومت قانون»


ناکارآمدی گزینه اول در ده ساله اول جمهوری مرحوم اسلامی ثابت شد و به همین دلیل فرمان بازنگری صادر شد. مگر می‌شد با یک رساله توضیح المسائل یا تحریرالوسیله کشور را اداره کرد؟ آری می‌شود و شد.«امام» خمینی(توی گیومه می‌گذارمت امام) با همین فکر احمقانه و ما با همین «آری»خرخرانه، ولایت فقیه را در قانون اساسی چپاندیم. خود پیداست که ما چقدراز خرد و عقل برخوردار بوده ایم و کشور را به دست چه دیوانه ای سپرده بودیم.


بازگشت به عصر طلایی امام و حکومت فقه، ارتجاع مطلق است و مدعی چنین چیزی بدون تردید از طرف ما جمهوری خواهان پشت سر گذاشته خواهد شد. در این کشور باید حکومت قانون برقرار شود.

Sunday, July 18, 2010

آقای موسوی! آیا مسئولیت «رئیس جمهور جنگ» را می‌پذیرید؟

این دولت و نظام به پایان راه اش رسیده است. روز به روز هم بر هرج و مرج افزوده می شود. این دولت دیگر «دولت مستقر»هم نیست. این «مجموعه مسلح» بیشتر شبیه "طالبان پاکستان" است تا یک دولت مستقر و "مغز اطلاعاتی" اش هم از طریق شهرام امیری به چنگ امریکا افتاده است. این مجموعه بی مغز شایسته نام دولت نیست و نام دولت را هم تا چند ماه دیگر بیشتر یدک نمی کشد. اما آیا تا آن زمان هم باید منتظر نتیجه این مسابقه گاوبازی بنشینیم نتیجه ای که چیزی جز پایان ایران نیست؟


بیانیه شماره ۱۸ مهندس موسوی به عنوان منشور جنبش سبز مورد توافق قرار نگرفت. ایراداتی به این بیانیه وارد شد و این ایرادات همه به یک نکته برمی گردد: قانون اساسی جمهوری اسلامی. این قانون اساسی دیگر اعتبار ندارد. ولی اشتباه نکنید این قانون اساسی از اول هم اعتبار نداشت.


استراتژی«اجرای کامل و بدون تنازل آن» تنها این بطلان و بی‌اعتباری درونی را عریان کرد. قانون اساسی جمهوری اسلامی از «بطلان متقابل»اصولش رنج می‌برد. فصل حقوق ملت، ولایت فقیه را ضایع و بی‌اعتبار می‌کند و ولایت فقیه حقوق ملت را باطل. این قانون! اساسی «در خود» باطل بود. اتفاقی که امروز در جنبش سبز افتاد تنها «برای خود» شدن این «بطلان در خود» بود. این قانون اساسی «خودبرانداز»بود. قانون اساسی مشروطه هم خودبرانداز بود. در واقع با ضمیمه شدن آن «متمم مبطل» به قانون اساسی، قانون اساسی مشروطه در خود باطل شد. استبداد صغیر تنها «در خود» را«برای خود» کرد و نباید شکست مشروطه را به گردن آن شاه بی‌گناه انداخت. امروز هم شکست های متوالی ما تقصیر ناصرالدین شاه زمان نیست. ما خود مقصریم، سید علی بی‌گناه است.


ما امروز یک بار و برای همیشه نیاز به یک قانون اساسی«درخود معتبر»داریم و تا این گام اساسی برداشته نشود در بر همین پاشنه می‌چرخد. با پذیرش یک قانون اساسی «درخود باطل» و نقاشی کردن گنجشک و فروختن آن به جای قناری، به هیچ جا نمی‌رسیم. ممکن است یک قانون اساسی «در خود معتبر » را بنویسیم ولی نتوانیم آنرا به یک قانون اساسی«برای خود معتبر»تبدیل کنیم اما لاقل دور سرمان نمی‌چرخیم و با خود فریبی انرژی‌مان را هدر نمی‌دهیم. این انرژی می ماند برای یک فرصت مناسب تا هدف را فعلیت بخشیم.

بنابراین مهندس موسوی بهتر است به عنوان رئیس جمهور منتخب (نه هیچ عنوان دیگری)، قانون اساسی آن جمهوری‌ای را که ما می‌خواهیم ایشان رئیس جمهورش باشد بنویسد. رئیس جمهورموسوی باید دولت تشکیل دهد(دولت، نه قوه مجریه) و دولت جدید، قانون اساسی جدید می‌خواهد. مهندس موسوی باید قانون اساسی دولت«جمهوری دموکراتیک ایران»را تدوین کند و در ادامه به عنوان رئیس جمهور منتخب آن ایفای نقش کند. ممکن است این پرسش پیش بیاید که پارلمان و بقیه نهادها چه می‌شود؟


پاسخ روشن است. ما در وضعیت اضطراری به سر می بریم و در وضعیت اضطراری با خود مردم کار را به پیش می‌بریم نه نمایندگان‌شان. مهم‌تر از همه اینکه مهندس موسوی «نخست وزیر جنگ»است و به دلیل تجربیات اش قابل اعتماد است.


این دولت و نظام به پایان راه اش رسیده است. روز به روز هم بر هرج و مرج افزوده می‌شود. این دولت دیگر «دولت مستقر»هم نیست. این «مجموعه مسلح» بیشتر شبیه "طالبان پاکستان" است تا یک دولت مستقر و "مغز اطلاعاتی" اش هم از طریق شهرام امیری به چنگ امریکا افتاده است. این مجموعه بی‌مغز شایسته نام دولت نیست و نام دولت را هم تا چند ماه دیگر بیشتر یدک نمی‌کشد. اما آیا تا آن زمان هم باید منتظر نتیجه این مسابقه گاوبازی بنشینیم؟ نتیجه‌ای که چیزی جز پایان ایران نیست؟ این تعلل در تصمیم، قابل قبول نیست. ما امروز نیاز به تصمیم داریم.

آقایان کروبی و موسوی! آیا این مسئولیت خطیر را می‌پذیرید و نسخه نجات ایران را امضاء می‌کنید یا هنوز می‌خواهید این نظام خودبرانداز را نجات دهید؟ مردم شما را انتخاب کردند آیا شما هم مردم را انتخاب می‌کنید؟

Saturday, July 17, 2010

ریگی هسته‌ای: شهرام ریگی یا عبدالمالک امیری

زمانی که مامورین CIA طعمه آلوده‌ای به نام عبدالمالک ریگی را «در آسمان» تحویل سربازان گمنام امام زمان دادند تا با «عقل سلیم» شان معلول را به جای علت اعدام کنند آنهم در این شرایط تبعیض آمیزی که برای اقلیت‌ها و اقوام فراهم کرده‌اند گمان نمی‌کردند سناریوی اصلی CIA این باشد که دیروز اتفاق افتاد.

کمتر از یک ماه از اعدام عبدالمالک ریگی در جشن روز «پاسدار»، دو«نوجوان» به نام های محمد«ریگی» و مجاهد عبدالباسط «ریگی» پروژه تبدیل ایران به عراق و افغانستان دوم را کلید زدند بی‌آنکه جنگ و اشغال نظامی ای صورت گرفته باشد.

زمانی که مامورین CIA طعمه آلوده ای به نام عبدالمالک ریگی را «در آسمان» تحویل سربازان بی شعور امام زمان دادند تا با «عقل سلیم»شان معلول را به جای علت اعدام کنند آنهم در این شرایط تبعیض آمیزی که برای اقلیت‌ها و اقوام فراهم کرده‌اند گمان نمی‌کردند سناریوی اصلی CIA این باشد که دیروز اتفاق افتاد. احمدی نژاد با انداختن باد در دماغ می‌گفت: «کشور های غربی یاد بگیرند. اینطوری تروریست‌ها را دستگیر می‌کنند».

سربازان کودن امام زمان سید علی خامنه‌ای و خود امام زمان سید علی خامنه‌ای، به سادگی این طعمه آلوده را به نیش کشیدند، سیمای زشت ضرغامی هم برای محرومین از رسانه آزاد با آن استراتژیست‌های عصر فلاخنش تحلیل کرد و حتی گفتند باید ریگی‌های فرهنگی را دستگیر و اعدام کنیم. نتیجه آن عملیات اطلاعاتی محیر العقول را دیروز دیدیم و این تازه اول ماجراست.

سرنوشت سناریوی شهرام امیری هم چیزی متفاوت از سناریوی ریگی نیست. «شکست اطلاعاتی آمریکا» از همان مقوله «اینطوری تروریست‌ها را دستگیر می‌کنند» (اینطوری تروریسم قومی-مذهبی را وارد کشور می‌کنند)است. این دانشمند اتمی که احتمالا حداکثر لیسانس فیزیک هسته‌ای دارد دیگر همان دانشمند اتمی پارسال نیست. شهرام امیری چاق و تپل «ویرجینیا» همان شهرام امیری«مدینه» نیست. چیزی اضافه دارد چیزی به او اضافه کرده‌اند چیزی که در کله سربازان نهییلیست امام زمان نمی‌گنجد. بی‌شک مامورین CIA همان روزهای اول «ریگی دوم» را شناسایی کردند و ماموریت ویژه‌ای برایش تدارک دیدند. آنها به سادگی فرق یک دانشمند هسته ای و یک طلبه مدرسه حقانی را می‌فهمند.

شهرام ریگی با خود چه چیزی را وارد ایران کرده است؟ ماموریت ویژه و ناخواسته عبدالمالک امیری چیست؟ مبادله با گروگان‌های آمریکایی بحثی انحرافی است.

خون یا خاک؟ سازماندهی جنبش سبز

با قطعی شدن خطر جنگ احتمالا دیگر نه فرصت اصلاح باشد نه فرصت انقلاب(به دلیل عدم آمادگی روحی اصلاح طلبان). پس فرض را بر وقوع جنگی حتمی می گذاریم. این خاک یا زیر چکمه نظامیان آمریکایی-اسرائیلی لگدمال می شود یا آلوده به قدم های شبه-نظامیان جاه طلب سپاه می ماند. در هر صورت، خس و خاشاک هیچ تملکی بر این "خاک" ندارند. مردم برای رهایی خود نمی توانند بر این خاک اتکا کنند چون در دست شان نیست. چه باید کرد؟

جمهوری اسلامی ایران در جان و قلب مردم ایران مرده است. جمهوری اسلامی ایران به لحاظ نمادین مرد. با وجود فیزیکی‌اش چه باید کرد؟


با قطعی شدن خطر جنگ احتمالا دیگر نه فرصت اصلاح باشد نه فرصت انقلاب (به دلیل عدم آمادگی روحی اصلاح طلبان). پس فرض را بر وقوع جنگی حتمی می‌گذاریم. این خاک یا زیر چکمه نظامیان آمریکایی-اسرائیلی لگدمال می‌شود یا آلوده به قدم های شبه-نظامیان جاه طلب سپاه می‌ماند. در هر صورت، خس و خاشاک هیچ تملکی بر این "خاک" ندارند. مردم برای رهایی خود نمی‌توانند بر این خاک اتکا کنند چون در دست شان نیست. چه باید کرد؟


در حقوق بین الملل خصوصی برای "تابعیت" دو سیستم وجود دارد: سیستم خاک و سیستم خون(در واقع این دو دوشاخه سوژگانیت‌اند). بر مبنای سیستم خاک هر کس در یک سرزمین سکونت دارد تابع قوانین آن کشور است وبرمبنای سیستم خون تابعیت هر فرد همان تابعیت کسی ست که خون او در رگ هایش جاری ست. نگاه دولت محور با سیستم خاک بیشتر سازگار است اما از منظر یک جنبش مردمی اولویت با سیستم خون است. بر این اساس می توان جنبشی را مستقل و بیرون از قلمرو دولت مستقر تعریف و برپا کرد. «استقلال» یک جنبش مردمی به این است که مشروط به خون باشد و نه خاک(اینگونه بحث ایرانیان داخل و خارج هم منتفی می شود).


هر دولت کاملی سه پایه دارد۱-قلمرو سرزمینی ۲-نظام قانونی و مشروع ۳-اداره جمعیت و بایو پولیتیک. جنبشی که در قلمرو سرزمینی یک دولت و برمبنای توزیع مکانی آن تاسیس شود یک جنبش فاشیستی است نه مردمی. جنبش نازیسم از این دسته جنبش‌ها بود. یک جنبش مردمی دقیقا می‌خواهد در مکان مداخله کند ودر واقع "خاک"اش را پس بگیرد.


دولت حاکم بر ایران پایه های دوم و سوم یک دولت کامل را(مشروعیت و کفایت) از دست داده است(مرگ نمادین) و تنها برپایه زور و "تصرف سرزمینی"برپا مانده است(وجود فیزیکی). اگر تهدید جنگ نبود این حاکمیت مجبور بود به تثلیث بازگردد اما مادام که این تهدید هست به اتکاء «توحید نظامی» سرپا می ماند و سرنوشت اش به نتیجه جنگ مشروط می‌شود.


«جمهوری اسلامی ایران» مرد. می خواهیم که «جمهوری دموکراتیک ایران» برپا شود اما در این میان مانعی هست: کلیت دیالکتیکی استبداد داخلی و استعمار خارجی پست مدرن. ستیز دیالکتیکی این دو، چرخه‌ای را به راه انداخته است که هر حرکت دموکراتیکی را در خود می‌بلعد و ناگزیرش می‌کند که جذب یکی از دو قطب دیالکتیکی‌اش شود. ما نیاز به یک حرکت پاد-دیالکتیکی داریم تا این دیالکتیک کثیف را براندازیم و این "خاک"را از گوشت قربانی شدن نجات دهیم. این خاک، خانه ماست ما ایرانیان فارغ از هر دین و آئین و قومیتی. این خانه، امروز در تصرف شب-نظامیان جان برکف استبداد است فردا در تصرف نظامیان امپراتور. نتیجه جنگ هر چه باشد فرقی به حال ما ندارد. پس باید خاک ما را که خانه مان است پس بگیریم هم از لات-مذهب های سپاه هم از نظامیان امپراتور. در این راه نیاز به جایی بیرون از قلمرو دولت به یک جای پای ازلی داریم و آن خون است. باید با پا گذاشتن در این جای پای ازلی ، خاک مان را پس بگیریم و در آن «جمهوری دموکراتیک ایران» را برپا کنیم. دولت «جمهوری دموکراتیک ایران» دوپایه از سه پایه یک دولت کامل را داراست:مقبولیت(گیرم برخی آنرا مطلوب ولی ناممکن بدانند)و کفایت(این دولت، توان آن را دارد که که همه جمعیت ایران را با تمام تفاوت های اعتقادی،مذهبی و قومی اداره کند).


دولت «جمهوری دموکراتیک ایران» درست نقطه مقابل دولت «جمهوری اسلامی ایران» است. اولی پایه‌های دوم و سوم یک دولت کامل را دارد (وجود نمادین دارد) ولی دومی تنها پایه اول را داراست(تنها وجود فیزیکی دارد). اینجاست که نقش ارتش مشخص می‌شود. «ارتش پناه ملت»یعنی ارتش باید پایه اول دولت مردمی باشد. ارتش باید از یک طرف مقابل نظامیان خارجی بایستد و از یک طرف مقابل شبه-نظامیان داخلی(فلسفه انحصار خشونت در دست دولت ملی همین است). هر دو دشمن ملتند و به یکسان باید با آنها برخورد شود. ارتش باید بدون تفاوت قائل شدن بین این دو با هر دو بجنگد یا هر دو را به حال خود رها کند. ارتش از ملت است. نظامیان آمریکا حق ندارند یک موشک، حتی یک گلوله به سمت ارتش ما شلیک کنند و گرنه ملت با تمام توان مقابل‌شان خواهد ایستاد. این جنگ، جنگ سازمان اقتصادی-سیاسی-نظامی سپاه و آمریکاست و به ملت و ارتش ایران ربطی ندارد. آمریکا باید ملت و ارتش ملی را از سپاه جدا کند. آمریکا حق ندارد این «تبعیض نظامی» که سال‌هاست در حق ارتش روا داشته شده را مضاعف کند( تبعیض نظامی را باید به فهرست تبعیض جنسیتی، تبعیض قومی، تبعیض مذهبی و ...اضافه کرد). سپاه پایه اول دولت«جمهوری اسلامی ایران» است. ارتش باید پایه اول دولت«جمهوری دموکراتیک ایران»باشد.


اما درباره دو پایه دیگر دولت مان باید نسبت به گسترش آگاهی وسازماندهی جمعیت ساکن ایران و ایرانیان خارج از ایران دست به اقدام بزنیم. در این میان نقش جنبش دانشجویی کلیدی ست. جنبش دانشجویی باید از یک طرف خودش را سازماندهی می کند و از طرف دیگر مردم را سازماندهی کند. اما صورت خودسازماندهی وتشکل جنبش دانشجویی چگونه می تواند باشد؟


بدیهی ست شکاف اصلی یعنی شکاف«جمهوری دموکراتیک ایران/ جمهوری اسلامی ایران» تعیین می‌کند که نام و شکل تشکل دانشجویی مناسب چیست: انجمن دموکراسی خواه. انجمن‌های اسلامی باید منحل و در سراسر دانشگاه‌های ایران و خارج از ایران انجمن های دموکراسی خواه تاسیس شود. اتحادیه سراسری انجمن های دموکراسی خواه(آساد) وظیفه سازماندهی مردم در سراسر ایران را به عهده دارد.


اتحاد دانشجو-ارتشی-کارگر-بازاری-اصناف-اقوام رمز پیروزی ماست.


ادیپوس در کولونوس: نقد تحلیل دکتر جلائی پور درباره جنبش سبز

نقد دکتر جلائی پور، وقاحت و بی شرمی می خواهد بی حیائی بازجو-لات-مذهبی های حاکم بر ایران. چگونه می‌توان صاف توی چشم‌های زیبای جلائی پور نگاه کرد و بدون"شرم" با او به زبان سخت سخن گفت؟ از طرفی نمی‌توان و نباید به هیچ بهانه‌ای از نقد پا پس کشید. اینجا با یک مسئولیت نامتقارن و یک طرفه سروکار داریم. پس سرم را پائین می‌اندازم و به جای همه لات-مذهب های حاکم خجالت می‌کشم ولی دست از نقدت برنمی‌دارم دکتر.

دکتر جلائی پور، سبز ها را به دو دسته تقسیم می‌کند: سبزهای انقلابی و سبزهای اصلاح‌طلب(مصاحبه با سایت کلمه به تاریخ ۲۲ تیر۸۹). ایشان سبزهای انقلابی را که خواهان «انقلاب آرام»اند ۲۰ درصد مردم و سبزهای اصلاح طلب را ۸۰ درصد مردم می‌داند. در اصل این ادعا من با ایشان بحث نمی‌کنم(که مثلا این نتیجه گیری محصول نگاه درون سیستمی ست نه برون سیستمی) و حتی با فرض پذیرش ادعای ایشان بحث را پیش می‌برم. دراقتصاد و مدیریت، اصلی داریم به نام«اصل پارتو» که به لحاظ «نگاه فاکت شاختی»با دیدگاه جلائی پورهمخوانی دارد. مطابق این اصل باید ۸۰ درصد انرژی‌ات را روی ۲۰ درصد مهم‌تر متمرکز کنی تا به بیشترین نتیجه برسی یعنی ۸۰ درصد موفق شوی. ممکن است گفته شود این نگاه مرکزگرا و شی کننده است اما من کاری نکرده‌ام جز اینکه منطق نگاه فکت شناختی شما را که در بنیاد خود شی کننده است تا به انتها ادامه داده‌ام. اگر ایراد هست از شی کنندگی خود این«واقع گرایی» ست. پس یا باید منطق فاکت شناختی را با تمام لوازمش پذیرفت از جمله همین اصل پارتو که مبنای کتابچه‌های مبتذلی مثل«قورباغه ات را قورت بده»و امثال آن است یا اینکه این نگاه شی واره را عوض کنیم و«نگاه پدیدارشناختی» را اختیار کنیم یعنی پدیدارشناسی روح جنبش سبز. این مطالعه "کیفی" به جای آن مطالعه"کمی"، البته انسانی تر و مرکز گریزتر است.

روح عبارتست از «آگاهی از اندیشه آزادی». در اینجا یک آگاهی جمعی مورد نظر است. روح جنبش سبز همان روح انقلاب ۵۷ و روح انقلاب مشروطه است ولی با یک تفاوت "کیفی". شاید تفاوت مشروطه و۵۷ تفاوت "کمی" بود اما تفاوت روح جنبش سبز و روح۵۷ تفاوتی کیفی ست. "ما" امروز به تراز کیفاً متفاوتی از «آگاهی از اندیشه آزادی» رسیده‌ایم. این خودآگاهی جمعی کیفی با خودآگاهی جمعی کمی سال ۵۷ قابل قیاس نیست.

اما نکته اساسی و مورد نظر من در نقد دیدگاه جلائی پور این است که این روح بیشترین تظاهر و پدیدارشدگی‌اش را در همین سبزهای انقلابی(یعنی جنبش دانشجویی نه مثلا آنهایی که بیرون گود مردم را دعوت به خشونت می‌کنند)می‌یابد و نه سبزهای اصلاح‌طلب. سبزهای اصلاح‌طلب بیشتر مظهر و محل پدیدار شدگی روح استبداد شرقی‌اند تا این روح که روح آزادی ست. سبزهای انقلابی نمی‌خواهند این روح را در انحصار خود داشته باشند بلکه خواهان بخشش و ایثار و فراگیری آنند. آنها خواهان اینند که این روح به تساوی در همگان پدیدار شود حتی در اصولگرایان. اینجاست که این نگاه پدیدارشناختی-مرکز گریز-انسانی با نگاه فاکت شناختی-مرکز گرا-شی کننده در وجه رادیکال آن، تلاقی می‌یابد و شی شدگی مطلق بر روح مطلق منطبق می‌شود. از این زاویه است که ناپلئون بناپارت می‌گوید: «من شیء هستم نه شخص».

نیازی نیست جلائی‌پور منطقش را عوض کند بلکه فقط از ایشان می‌خواهیم منطقش را تا انتها ادامه دهد. «جمهوری سازگار با اسلام» که در این مصاحبه مطرح فرمودید آیا یک جمهوری صرفا سازگار با اسلام است یا با اسلام اهل سنت، با مسیحیت، با یهودیت، با بهائیت و ...هم سازگار است؟ و در این صورت به لحاظ ساختاری آیا سازگار است یا فقط به نام؟ یک "جمهوری روادار" و یک جمهوری به طور کلی سازگار، با هیچ دینی سر ناسازگاری ندارد و به اصطلاح از منظر آن، دین هیچ است بی‌دینی هم هیچ. جمهوری‌ای که دین و بی‌دینی برایش بی اهمیت باشد محتوای روح جنبش سبز یعنی محتوای آگاهی جمعی ما از اندیشه آزادی ست.

«جنبش دانشجویی» رهبر جنبش سبز است

مدل من برای رهبری جنبش سبز نه مدل لنینی«حزب پیشرو» نه مدل «هرمی» رهبر کاریزماتیک بلکه مدل «جنبش پیشرو،جنبش پیرو» است...


در نیست
راه نیست
شب نیست
ماه نیست


نه روز و
نه آفتاب،
ما
بیرونِ زمان
ایستاده‌ایم
با دشنه‌ی تلخی
در گُرده‌هایِمان.


هیچ‌کس
با هیچ‌کس
سخن نمی‌گوید
که خاموشی
به هزار زبان
در سخن است



در مردگانِ خویش
نظر می‌بندیم
با طرحِ خنده‌یی،
و نوبتِ خود را انتظار می‌کشیم
بی‌هیچ
خنده‌یی!


از زمان تشکیل جبهه ملی دوم و نهضت آزادی در سال ۱۳۳۹ و ۱۳۴۲ تا این لحظه تاریخی که در آن قرار داریم اگر چه رهبری نمادین حرکت های اجتماعی را افراد سرشناسی مثل «بازرگان،خمینی»،«بنی صدر،رجوی»،«حجاریان ،خاتمی»و« کروبی ، موسوی» به عهده داشته‌اند اما «رهبری واقعی» این حرکت ها به عهده «جنبش دانشجویی» بوده است. از دل این جنبش دانشجویی اولین تشکل جدی ای که بیرون می‌آید سازمان مجاهدین خلق است سازمانی که در سال ۱۳۵۰ سرانش دستگیر واعدام شدند و در سال ۵۴ دچار جهش( تغییر ایدئولوژی) می‌شود ولی با بازگشت «برادر مسعود» از زندان و«ارتجاع» به ماقبل جهش ایدئولوژیک، سازمان مجاهدین رجوی«درخود» می‌میرد. کدام آزادیخواه شریفی است که به محمد حنیف نژاد، سعید محسن وعلی‌اصغر بدیع‌زادگان عشق نورزد؟ مجموعه شعر «ابراهیم در آتش»احمد شاملو(شعر آغازین متن از آن مجموعه است)که با وجود الحاد صریح شاملو طنینی دینی دارد متاثر از این فضاست. اما کیست که سازمان مجاهدین را بعد از ارتجاع برادر مسعود دوست بدارد؟ «امام» نامیدن خمینی کار او بود. می‌توان بنیانگذار "خط امام " را ایشان دانست که بعد کار از دست خودش هم خارج شد. رجوی ، شاخه «قدرت طلب» مجاهدین بود. اتفاقات پس از کودتای انقلاب فرهنگی تنها«برای خود» شدن مرگی بود که در سال ۱۳۵۴ اتفاق افتاده بود.


مرگ سازمان مجاهدین اما مرگ جنبش دانشجویی نبود. نهادها می‌میرند اما جنبنش ها می‌مانند و جنبش دانشجویی دوباره در سال ۷۶ سربرآوردو تشکل تازه اش را پدیدآورد: دفتر تحکیم وحدت. این بار هم با تخریب تشکل دانشجویی (بازداشت و شکنجه و اخذ اعتراف از محسن افشار و بقیه سران تحکیم) جنبش دانشجویی و مردم را سرکوب کردند.اما دفتر تحکیم برخلاف مجاهدین تماما ویران نشد. این بود که با دوباره سربرآوردن مجدد جنبش دانشجویی در سال ۸۸ در اولین فرصت «احمد زیدآبادی»، «عبدالله مومنی» و بقیه تحکیمی ها بازداشت و محکوم به مجازات های سنگین شدند.


با بازداشت سران تشکل های دانشجویی اما جنبش دانشجویی از حرکت بازنایستاد و تا «عبور از اصل ولایت فقیه» در روز عاشورا ادامه داد. با عقب ماندن «سران جنبش سبز» و توقف آنها جنبش دانشجویی هم مثل ۷۸ متوقف شد و توقف جنبش دانشجویی یعنی توقف مردم و جنبش سبز. این دلیل توقف جنبش سبز است.


مدل من برای رهبری جنبش سبز نه مدل لنینی«حزب پیشرو» نه مدل «هرمی» رهبر کاریزماتیک بلکه مدل «جنبش پیشرو، جنبش پیرو» است. جنبش دانشجویی(ونه تشکل های دانشجویی)برخلاف حزب تحت سلطه و کنترل دولت نیست(لااقل خیلی کمتر از بقیه) و بنابراین بهترین کاندید برای رهبری جنبش سبز است. یک جنبش فراگیر به رهبری فراگیر نیازدارد و از آنجا که جنبش سبز بر پایه یک ستیزطبقاتی نیست تنها جنبش دانشجویی می‌تواند آنرا نمایندگی کند. از طرف دیگر برخلاف روشنفکران مشروطه ، جنبش دانشجویی با مردم رابطه مستقیم و بی‌واسطه دارد و برخلاف فقهای مشروطه، رابطه‌اش با مردم انتقادی است نه عوام پروری. جنبش دانشجویی، بهترین کاندید برای عبورحرکت‌های رهایی بخش ملی از پارادایم«عروسک و کوتوله» است. جنبش دانشجویی نباید به انتظار کسانی بنشیند که خود باید رهبری شوند.

جنبش دانشجویی(جنبش پیشرو) باید به عنوان رهبری«در خود»جنبش سبز( جنبش پیرو)، «برای خود» شود. این مستلزم «آگاهی» از مسئولیت تاریخی‌ای است که حداقل پنجاه سال است بر دوش او گذاشته شده: رهبری عموم ملت ایران(نه یک طبقه یا صنف خاص و..) به سوی آزدای و عدالت اجتماعی. با پدید آمدن این «خودآگاهی تاریخی» است که جنبش دانشجویی می‌تواند مبارزات صد ساله این ملت را به فرجام برساند. اولین گام در این راه ، انحلال تشکل های دولت ساخته (" انجمن اسلامی") وآفرینش تشکل های مستقل و خودآئین خویش است.

جنبش سبز و معضل «رهبری» آن

با سخنان امروز خانم موسوی شکی باقی نماند که معضل حقیقی جنبش سبز «معضل رهبری» است و باید فکری به حال آن کرد این مقاله تحلیل این معضل است.

استدلال اول


۱-رهبر جنبش سبز، قانون اساسی است(خانم موسوی)


۲-رهبر قانون اساسی، سید علی خامنه‌ای است


نتیجه: رهبر جنبش سبز، سید علی خامنه‌ای است.

آیا این استدلال ایراد دارد و حاوی "مغالطه منطقی" ست؟ پاسخ این پرسش را به خانم «سارا زرتشت»واگذار می‌کنم.

استدلال دوم


۱-موسوی در مورد مسائل تعیین کننده "سکوت" می‌کند.


۲-این سکوت در صورت حاد شدن مسئله توسط اطرافیان (مهاجرانی، شکوری راد،گروه سیاسی سایت کلمه، خانم رهنورد) و احیانا از طریق مکانیسم تقسیم فشار روی کروبی و خاتمی، "جبران" می شود و در نهایت سوال بی پاسخ می‌ماند.


نتیجه: موسوی برخلاف ادعایش بیشتر شبیه خامنه‌ای است تا خمینی.


خمینی در طول حیات‌اش تا زنده بود با بی پروایی خبرنگاران را به حضور می‌پذیرفت و خامنه‌ای از زمان رهبر شدن‌اش هیچ خبرنگاری به حضورش شرفیاب نشده است. دقیقا از همین زمان تاکنون موسوی هم به سوالی پاسخ نداده است. روزهای پیش از انتخابات هم نامه حاوی سوالات دفتر تحکیم وحدت و انجمن اسلامی دموکراسی خواه دانشگاه تهران را بی جواب گذاشت و این دو تشکل هم مقابل او موضع گرفته با کروبی هم پیمان شدند. در مورد مسئولیت و پاسخ گویی میر حسین همین بس که به دلیل همین فرار از مسئولیت به نخست وزیر امام معروف شد.

استدلال سوم

۱-رهبر جنبش سبز سید علی خامنه ای ست(نتیجه استدلال اول)


۲-موسوی شبیه "امام"خامنه‌ای ست نه امام خمینی(نتیجه استدلال دوم)


نتیجه:در هر صورت رهبر این جنبش، سید علی خامنه‌ای ست.

نتیجه نهایی

این جنبش مشکل رهبری دارد. معضل این جنبش رهبر آن است که یا شخص علی خامنه‌ای ست یا شخصیت علی خامنه‌ای.

http://www.balatarin.com/users/marcos/links/submitted